رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

توصیه شهید: چگونه یار امام زمان(عجل الله تعالی) شویم؟

ارسال شده در 6 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا, امام زمان

شهید مدافع حرم روح‌الله صحرایی به همسرش گفته بود که اگر تو اجازه ندهی من برای جهاد بروم پس چه کسی قرار است یار امام زمان (عجل الله تعالی) باشد.

 رزمنده مدافع حرم روح الله صحرایی متولد 24 دی ماه سال 62 در شهرستان آمل بود. همزمانی کودکی روح الله با حماسه دفاع مقدس و حضور پدر در جبهه های نبرد، روح الله را از همان دوران کودکی با فضای جبهه و جهاد آشنا کرد. با ورودش به سنین نوجوانی فعالیت هایش را در مهدیه آغاز کرد و بعد از گذراندن دوره دبیرستان و گرفتن دیپلم با وجودی که به خاطر حضور پدر در جبهه از سربازی معاف می شد اما علاقه اش به سربازی باعث شد تا در ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت کند.


روحیات و علایق روح الله منجر به این شد که پس از پایان دوره سربازی اقدام به ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کند، با وجودی که در آن برهه سپاه نیرو نمی خواست اما با پیگیری هایی که داشت موفق شد وارد سپاه شده و مشغول به کار شود. در کنار کار در سپاه فوق دیپلم تربیت بدنی را گرفت و مدرک لیسانس خود را در رشته حقوق دانشگاه فرهنگ و هنر آمل دریافت کرد.

 


سال 89 با همسر مورد علاقه اش که از خانواده ای متدین و مذهبی بود، ازدواج کرد. همسرش می گوید مهمترین موضوعی که در خواستگاری مطرح کرد این بود که می خواهد همسرش رازدار باشد. دو سال بعد یعنی در تیرماه سال 91 خداوند به آنها پسری عطا کرد که به خاطر علاقه روح الله به حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) نام او را محمدرسول گذاشتند. سه سال بعد و درست شش ماه بعد از شهادت روح الله، فرزند دومش، محمدجواد به دنیا آمد.

همسر شهید روح الله صحرایی تعریف می کند: مدتی پیش از شهادت چند نفر از دوستانش تماس گرفتند که به سپاه آمل بیا ولی قبول نکرد، من هم اصرار می کردم که اگر آمل باشی کمتر ماموریت می روی، نزدیک خانه هستی و برای رفت و آمد مشکل نداری. می گفت من برای پشت میز نشستن وارد سپاه نشدم، به سپاه نباید به چشم یک شغل نگاه کنی، تکلیفی هست که به گردن خودم می‌بینم و باید مطیع امر رهبر باشیم.

به من می گفت رهبر ما و امام زمان (عجل الله تعالی) خیلی غریب هستند و یار کم دارند، اگر تو بگویی نرو و بقیه هم مثل تو باشند پس چه کسی باید یار امام زمان (عجل الله تعالی) باشد.

آقا روح الله خیلی به ازدواج جوانان اهمیت می داد، حتی برای چند نفر از دوستان مجردش واسطه می شدیم و دوتایی به خواستگاری می رفتیم و همیشه آخر نمازش برای مجردها دعا می کرد.

ماه ها در شهرهای غربی کشور در کرمانشاه، کردستان و آذربایجان غربی به دفاع از مرزهای کشور مشغول بود و بلافاصله پس از بازگشت به خانه صحبت از دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) را پیش کشید و به سوریه اعزام شد.

یکی از همرزمان شهید تعریف می کرد که روح الله همه فن حریف گروهان ما بود. از مسئولیت تدارکات گرفته تا پیش نمازی نمازهای جماعت را برعهده داشت. هنگام اذان همه او را برای پیش نمازی صدا می زدند و این افتخاری است که پشت ایشان به نماز می ایستادیم.

روح الله 16 آذرماه سال 94 به همراه سه همرزم دیگر خود شهیدان محرمعلی مرادخانی، عبدالله فیروزآبادی و مصطفی شیخ الاسلامی در حلب سوریه به شهادت رسید. یکی دیگر از همرزمان شهید در خصوص نحوه شهادت وی اینطور می گوید: در صحنه درگیری بودیم که روح الله خواست تیربار را بردارد، در حین خیز برداشتن تک تیرانداز دشمن به او شلیک کرد و روح الله روی زمین افتاد. از فاصله دور نیم ساعت با او صحبت کردیم و صدایش کردیم و حتی دستش را بلند کرد و می فهمیدیم که هنوز زنده است اما مجال اینکه به جلو برویم، نبود. بعد از 40 دقیقه که آتش دشمن کمی آرام گرفت بالای سرش رفتیم و دیدیم که به شهادت رسیده است.

آذربایجان غربی ارتش جبهه جمهوری اسلامی ایران جهاد حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) حلب خاطرات دبیرستان دفاع از حرم دیپلم رزمنده سربازی سوریه سپاه شهادت شهید عبدالله فیروزآبادی شهید محرمعلی مرادخانی شهید مدافع حرم روح‌الله صحرایی شهید مصطفی شیخ الاسلامی مذهبی همسر شهید پدر چگونه یار امام زمان(عج) شویم کردستان کرمانشاه نظر دهید »

مریم هنوز چشم به‌راه است

ارسال شده در 5 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

مادری که 33 سال منتظر آمدن فرزندش بوده است


مادران انتظار را فقط مادران انتظار می‌فهمند. اشک، همدم مادران انتظار است. اشک را که از آنها بگیرند تمام می‌شوند، انتظار را که از آنها بگیرند می‌میرند. قصه مادران انتظار همه شبیه هم است. همه وصل شده‌اند به جنگ، به روزهای یورش دشمن به این آب و خاک، به همه آن لحظه‌های پرتب و تاب و پر تشویش، به دهه60، به سی و اندی سال قبل.

مادران انتظار گم کرده‌ای دارند. دلشان جا مانده در مناطق عملیاتی غرب و جنوب. نام پسرانشان ورد زبانشان است، دلشان پیش آنهاست. قصه مادران انتظار از همین جا شروع می‌شود، از پسرهای بی‌پیکر، از روح‌های عروج کرده بی‌نشان، از مشتی خاطره که برای اهل خانه ساخته‌اند و از کوهی از انتظار.

مریم کاووسی زیر این کوه کمر خم کرده، دور چشم‌های سیاهش چین افتاده و چهره‌اش شکسته، چشم‌های او دیگر سو ندارند. او درد مادران انتظار را خوب می‌فهمد، او اصلا خودِ درد است، خودِ صبر، مادر انتظار است او. محمد ذوالفقاری همه چیز مریم است، حتی حالا که نیست، حتی بعد از 33 سال نبودن، حتی حالا که خاطره‌ای است فقط. عملیات بدر میان محمد و مریم فاصله انداخته است. بدر، محمد را از مادرش گرفته، جنگ روی زندگی او خش انداخته است. مریم حال خوشی ندارد. دست می‌گذارد روی زانوهای عمل شده‌اش. آخی ضعیف می‌گوید و دست می‌گذارد روی چشمش. این چشم را اشک سفید کرد و سپردش به تیغ جراحی. مریم مشتی قرص نشانمان می‌دهد. نقل و نبات زندگی مریم همین قرص‌هاست. او گفت 33 سال پیش که محمد رفت و برنگشت فکر کرد دیوانه می‌شود، اما حالا بعد از 33 سال دیوانه نیست، ولی اگر قرص‌ها نباشند او هم نیست.

ما که حرف می‌زدیم لشکر اشک بارها دوید توی چشم‌های او، چشمه شد و جوشید، سیل شد و فروریخت، از روی چانه‌اش سرید و نشست روی لبه چادر گلدارش. این اشک‌ها که نباشند مریم غم باد می‌گیرد.

ماجرای یک فراق

خانه مریم نقلی است، داخل کوچه‌ای تنگ در مارپیچ کوچه‌های قدیمی و خانه‌های لانه زنبوری و کلنگی جنوب تهران. زنگ خانه را که زدیم مریم بی‌تاب شد. او 33 سال است با صدای زنگ بی‌تاب می‌شود. او گمان کرد محمد آمده، مریم 33سال است چشم به راه محمد است.

در آهنی کوچک باز شد، راهرویی تنگ و تاریک آغوش بازکرد و رساندمان به حیاطی کوچک، بعد قطار پله‌های باریک و پیچ دار و سپس دو اتاق جمع و جور و ساده. اینجا بوی محمد را می‌دهد، بوی عطر حضورش را می‌شود احساس کرد. پسر بزرگ مریم، عروس و نوه‌ها و نتیجه‌اش نشسته‌اند دور اتاق، ولی مریم مدهوش محمد است. خودش این را می‌داند. چشم می‌دوزد به گل‌های قالی و می‌گوید حواسم همیشه پیش اوست، عزا و عروسی هم ندارد، انگار محمد کنارم نشسته است.

آنها که داغ به دل دارند فراق را خوب می‌فهمند. مادران انتظار، داغ گمگشته‌ای به دل دارند که مفقود است، که میان زندگی و مرگ معلق است، که امید دارند روزی برگردد.

زندگی مریم از عملیات بدر شروع می‌شود، از اسفند 63 یعنی 18 سالگی محمد. عملیات بدر را درغرب هورالهویزه تدارک دیده بودند که از شمال به ترابه و از جنوب به القرنه، فرات و کانال صوییب می‌رسید. فرماندهان جنگ، زمین عملیات را دو قسمت کرده بودند. شمال سهم قرارگاه نجف و جنوب سهم قرارگاه کربلا بود، کانال صوییب هم شده بود سهم قرارگاه نوح تا منفجرش کنند و اتصال جاده العماره به بصره را بشکنند. یعنی قرار بود رزمندگان از دو نقطه هور، ضربتی بگذرند و چند پاسگاه مرزی و خط دفاعی عراق را نابود کنند. بعد هم از جایی که عرض رودخانه دجله کم است، رد شوند و به جاده برسند.

اما در بدر محاسبات غلط از آب درآمد. در بعضی نقاط، خط آسان شکسته شد و در برخی نقاط عراقی‌ها سرسختانه ایستادند، بمب‌های شیمیایی هم کار خودش را کرد. همین شد که عملیات بدر، جوان‌های زیادی را آسمانی کرد. از همه ماجرای بدر اما مریم فقط داستان محمد را می‌داند. او از تاکتیک‌ها و نقشه‌های جنگ بی‌خبر است. حتی یک بار هم نقشه مناطق عملیاتی را ندیده است، ولی می‌داند بدر بود که محمدش را گرفت.

مریم رو می‌کند به ما. دانه اشک را از دنباله مژه‌هایش می‌چیند، گلویی صاف می‌کند و می‌گوید فکر نکنید پشیمانم، فقط دلتنگم، چشم به راهم، منتظرم. محمدِ او برای کشورش جنگیده، برای دین، برای ناموس، مریم برای همین پشیمان نیست، ولی دلتنگ و بیقرار است. بیقرار است چون گمشده‌ای دارد که حتی اگر فقط یک‌تکه استخوانش را برایش می‌آوردند او آرام و قرار می‌گرفت، اما دریغ از خبری، نام و نشانی، حتی تکه استخوانی.

داستان آن سرباز

چند روایت چسبیده کنج ذهن مریم و ول کنش نیست. یک عده اوایل جنگ برایش تعریف کرده‌اند در غوغای بدر، محمد از همقطاران جدا شد و دیگر کسی او را ندید. یک عده دیده‌اند محمد در زمینی باتلاقی گیر افتاد و همان جا پَر کشید. عده‌ای هم نقل کرده‌اند محمد را چند ماه بعد از مفقودی‌اش در قاب تلویزیون دیده‌اند که مقابل دوربین‌های صلیب سرخ گفته من پدر ندارم، دو خواهر دارم و مادری که منتظرمن است.

مریم دنباله همه این روایت‌ها را گرفته و به هر جا که ذهنش قد داده سفر کرد. او رفته به مشهد، به زادگاه همرزمان محمد گفته بودند او را در حال غرق شدن در باتلاق دیده‌اند. مریم در این شهرهم فقط تکرار همین روایت را شنید، ناامید شد و برگشت. او رفت به مناطق عملیاتی جنوب، به پادگان، به سپاه، به صلیب سرخ، به هر جا که حس‌اش او را برد. مریم حتی وقتی شنید محمد اسیر است از خوشحالی خندید و قند توی دلش آب شد. وقتی هم که خبر آوردند اسرای ایرانی گروه گروه به وطن بازمی‌گردند او کوچه و خانه را چراغانی کرد، اتاق را ریسه کشید و خانه را با نقل و شیرینی فرش کرد، اما پسرش نیامد.

مریم پی هر روایت را که گرفت دست خالی ماند. محمد او ناپیدا بود. کم‌کم نام او را گذاشتند مفقودالاثر، بعد جاوید الاثرش خواندند. مریم 23 سال مادرشهید گمنام بود، زنی سرگشته و چشم به راه، مادری که با هر صدای زنگ از جا می‌پرید و با اندک خبری به وجد می‌آمد؛ مریم هنوز هم هر خبری را باور می‌کند، حتی اگر بگویند محمدش زنده است. اصلا او دنبال این جنس خبرهاست.

همین افکار او را مجنون کرده، یک شیدای تمام عیار. داستان شیدایی‌اش را که برایمان تعریف می‌کند دوباره اشک می‌دود توی چشم‌هایش، بغض گلوگیرش می‌شود و به هم می‌ریزد. او ما را می‌برد به چند سال قبل، به یک روز معمولی، به روزی که مریم در خیابان، سربازی را از پشت دید، قد و بالایش را برانداز کرد، مطمئن شد محمدش آمده، ظنش برد که خانه را گم کرده، دنبالش رفت، اشک ریخت و رفت، از شوش راه افتاد و رسید به پارک شهر. جرات نداشت سرباز را صدا بزند، اما صبر که از کف داد جوانک را صدا زد. سرباز برگشت و شیشه رویاهای مریم را شکست. مریم می‌گوید او محمدم نبود. داستانم را که برایش گفتم سرباز پا به پایم اشک ریخت، اشکی به همدردی یک مادر انتظار.

پنجشنبه‌های بی‌مزار

مریم، سیب و پرتقال‌های درون کاسه بلوری را تعارفمان می‌کند و چای را بفرما می‌زند. چای سرد شده، ولی هنوز
خوش عطراست. چهره نقاشی شده محمد را برای عکاسی گذاشته‌اند گوشه اتاق، روی یک میز کوتاه. مریم قربان و صدقه‌اش می‌رود، به سر و گوشش دست می‌کشد و زیرلب نجوایی می‌کند. می‌گوید محمد ریش‌اش را برایم شانه می‌کرد و به شوخی می‌گفت: مادر خوشگل شدم؟

اشک امان مریم را می‌بُرد. پسرش جلو می‌آید تا آرامش کند. شانه‌هایش را می‌گیرد، دست زیر چانه‌اش می‌گذارد و تکانش می‌دهد که به خود بیاید، ولی او غافل از خویشتن است. مریم 33 سال است اینچنین است. تلنگری که می‌خورد عنان صبر از کف می‌دهد و مجنون می‌شود.

او که آرام می‌شود گفت‌وگویمان می‌رسد به معراج و مزار شهدا. محمد در بهشت زهرا قبر ندارد، حتی درقطعه شهدای عملیات بدر هم سنگ مزاری ندارد، یعنی خودشان نخواسته‌اند داشته باشد. مریم تعریف می‌کند محمد همیشه می‌گفت دعا کن گمنام باشم و بی‌مزار. آنها خواسته‌اند به میل محمد رفتار کنند. ولی با این حال او به مادرانی که قبری برای نشستن کنارش دارند رشک می‌برد. مریم دلش سنگ مزار می‌خواهد. با این که او هنوز شهادت محمد را باور نکرده اما اگر سنگ قبری داشته باشد، دلش آرام می‌شود. شاید هم نشود. که می‌داند؟

مریم شکسته است، زور فراق از صبر او بیشتر است. همین است که بی‌تابی‌اش تمام نمی‌شود. سال‌هاست هر وقت خبر می‌آید شهدای تفحص شده دفاع مقدس را می‌آورند، مریم شوریده و مجنون می‌رود به معراج. به آنجا که تاکنون هزاران شهید تازه تفحص شده در تابوت‌های پرچم‌پوش تحویل خانواده‌هایشان شده و فراقی را تمام کرده‌اند.

مریم ما را می‌برد به یک روز بارانی و سرد، به پارسال، جلوی در ورودی ساختمان معراج شهدا درخیابان بهشت. او فکر کرده بود محمدش جزو تفحص شده‌هاست. خودش را سریع رسانده بود مقابل در آهنی. اشک ریخته بود و سراغ محمد را گرفته بود. اما گفته بودند محمدش این بارهم نیامده است. مریم اما اشک ریخته بود که جوان‌های مردم زیر این باران خیس می‌شوند که شنیده بود «مادر جان این جوان‌ها فقط تکه‌ای استخوان‌اند.»

همین تکه استخوان، لمس کردنش، بوییدن و درآغوش کشیدنش انتهای آمال و آرزوهای مریم است. همه
چشم انتظاری‌های او با همین تکه استخوان‌ها تمام می‌شود، اما حالا که نشانی از محمد نیست او بی‌تاب است، یک مادر انتظار، زنی که همیشه به باتلاق‌های جنوب فکر می‌کند، به حواشی هور الهویزه، به اردوهای راهیان نور که مردم مشتاق را به قلب تاریخ جنگ می‌برد و البته مریم را می‌ترساند از این که این مردم مشتاق پا روی زمین‌های باتلاقی بگذارند و تن شهید غرق شده‌ای را بلرزانند.

حرفمان تمام شده است. امروزِ مریم درحافظه دوربین و دیروزِ محمد توی ورق‌های کاهی مان ثبت شده. خانه بوی غم و انتظار می‌دهد. کنج حیاط، توی تک اتاق کوچکی که روزی محمد و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند بوی غربت می‌آید. تصویر نقاشی شده شهید گمنام را هم دوباره آورده‌اند توی راهرو و آویزان کرده‌اند بالای دیوار.

خانه مریم نقلی است داخل کوچه‌ای تنگ در مارپیچ کوچه‌های قدیمی و خانه‌های کلنگی جنوب تهران. بعد از ما اگر دوباره کسی زنگ این خانه را بزند مریم فکر می‌کند محمد است. این داستان تمام نشدنی است، قصه مادران صبور انتظار است .

استخوان مردگان انتظار بیقرار سرباز شهادت شهید شهیدگمنام مادر مزار مفقودالاثر کوثربلاگ نظر دهید »

پادشاهی که مقابل نواب صفوی خبردار ایستاد

ارسال شده در 5 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

نامش را شنیده‌ایم، بارها و بارها؛ شهید نواب صفوی. همان مبارزی که سحرگاه 27 دی‌ماه اعدام شد؛ 23 سال قبل از فرار محمدرضا پهلوی از ایران. محمد‌مهدی عبدخدایی که از همرزمان شهید مجتبی نواب صفوی است، خاطرات جالبی درباره این شهید دارد.

عبدخدایی درباره شخصیت شهید نواب صفوی و احترامی که برای او قائل بودند مثال های جالبی زده است.

او می گوید: «من 62 سال قبل با شهید نواب صفوی آشنا شدم. یادم هست که شخصیت ایشان چنان بارز بود که آدم‌های بزرگی چون مرحوم طالقانی را تحت تاثیر قرار می‌داد. او سفرهایی به اردن و مصر داشت. در اردن با ملک حسین دیدار کرد و عکس‌هایی که از این سفر موجود است نشان می‌دهد ملک حسین خبردار جلوی شهید نواب صفوی ایستاده است. ملک حسین گفته که من حتی به دیدار پادشاهان نرفتم، اما برای دیدن تو آمدم. زمانی که از مصر برگشت من نیز با او همراه بودم . مرحوم طالقانی با یک دسته گل به استقبال او آمد. بزرگانی مانند آیت‌الله خویی و علامه امینی، مفتون شخصیت و بیان شهید نواب صفویی بودند. آیت‌الله قمی نیز بسیار ایشان را تائید می‌کرد. به زبان عربی مسلط بود به همین دلیل در 29 سالگی نطقی که در دانشگاه قاهره کرد برای همیشه در تاریخ ثبت شد.»

آیت‌الله خویی آیت‌الله قمی اردن اعدام دانشگاه قاهره زبان عربی شهید مجتبی نواب صفوی شهید نواب صفوی علامه امینی فرار محمدرضا پهلوی مرحوم طالقانی مصر ملک حسین نظر دهید »

مسافرانی از جنس طلا

ارسال شده در 5 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا, دلنوشته, امام زمان

امروز پنجشنبه است 

 یادی کنیم از مسافرانی که روزی در کنارمان بودند 

و اکنون فقط یاد و خاطرشان

در دلمان باقی است

مسافرانی که مقصدشان بهشت است

مسافرانی از جنس طلا 

از جنس مهربانی 

آنها از خود گذشتند

برای آنکه به ما ثابت کنند که این دنیا

فقط گذرگاهی است

برای رسیدن به خدا

ما فکر می کنیم که از دست دادن عزیزانمان 

بدترین درد است

ولی

بدترنی درد از دست دادن خودمان است از یاد بردن آنکه که هستیم و برای چه آمده ایم

گاهی وقتا از یاد بردن ارزشمان خیلی دردناک تر است

شهید مهدی زین الدین:

در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد

منتظر شهادت/ منتظر ظهور امام زمان(عج الله تعالی)

اللهم عجل لولیک الفرج

زنده نگه داشتن یاد و خاطر شهدا کمتر از شهادت نیست 

تقدیم به همه ی شهدا مدافع حرم و شهدای هشت سال دفاع مقدس

منبع:

به قلم خودم

# اللهم عجل لولیک الفرج بهشت خاطره شهادت شهدای مدافع حرم شهدای هشت سال دفاع مقدس شهید مهدی زین الدین ظهور مسافر منتظر یاد 2 نظر »

شهید اخلاصی زنگنه: روز قیامت قطره قطره خون شهدا از ما بازخواست می‌کند

ارسال شده در 5 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

«حسین اخلاصی زنگنه» سال ۱۳۳۸ در خانواده‌ای مذهبی در شهر کرمانشاه چشم به جهان گشود. وی در همان اوایل کودکی علاقه وافری به شرکت در مراسم سوگواری ائمه اطهار (علیهم السلام) و ارادت ویژه‌ای به سالار شهیدان امام حسین (علیه السلام) داشت.

همچنین حضور مستمر و با عشق وی در جلسات قرآن نیز نشان دهنده این بود که ایشان در همان ابتدا به غدیر می‌اندیشید و جهت کامل کردن آن احتیاج به هادی و اولی‌الامر داشت که ذوب شدن خود و پیدا کردن خود را در آن بیابد.

وضعیت کفرآمیز دوران ستم‌شاهی او را زجر می‌داد؛ لذا در موقعی که دانش آموز بود با افکار نورانی حضرت امام خمینی (ره) آشنا شد و اولی‌الامر زمان خود را یافت و در این راستا با پخش اعلامیه‌ها و نوار‌های حضرت امام (ره) و شرکت در تظاهرات‌ها، مراتب انزجار خود را نسبت به رژیم ستم شاهی اعلام می‌کرد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با شرکت در گروه‌های گشت و پایگاه‌های مردمی از نظام مقدس پاسداری می‌کرد و با شروع جنگ تحمیلی نیز سریعاً به سپاه رفت و به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های نامنظم و منظمی زیادی از جمله «بیت المقدس»، «مسلم بن عقیل» و… شرکت کرد.

حسین در سال ۱۳۵۹ مسئول گروهان مسجد موسی بن جعفر (علیه السلام) بود و سپس جهت دوره فرماندهی به تهران معرفی شد و پس از گذراندن دوره فرماندهی، مسئولیت فرماندهی گردان عاشورا از تیپ المهدی (عجل الله تعالی )، گردان ضربتی صاحب‌الزمان (عجل الله تعالی) و مسئولیت محور سومار به وی واگذار شد.

از خصوصیات اخلاقی حسین، حسن‌خلق و جذابیت عجیب وی بود، همچنین نسبت به فقرا بسیار مهربان، و اخلاص، ایثار، از خود گذشتگی و صداقت از خصائص بارز وی بود.

به اعتراف کلیه دوستان و حتی افرادی که در محل زندگی‌اش نبست به ارزش‌های نظام بی‌تفاوت بودند، حسین بسیار به  سخنرانی مسلط بود و با هر کس صحبت می‌کرد روی وی تأثیر زیادی می‌گذاشت.

حسین در جبهه نیز ضمن انجام کار‌های موجود روزمره، با دایر کردن کلاس‌های اخلاق، در بالا بردن روحیه رزمندگان اسلام سهم به‌سزایی داشت.

وی ۲۵ آبان‌ماه سال ۱۳۶۱ در مرحله دوم عملیات «مسلم بن عقیل (علیه السلام)» در جبهه «سومار» به آرزوی دیرینه خود رسید و شربت گوارای شهادت را نوشید.

فرازی از وصیت‌نامه شهید «حسین اخلاصی‌ زنگنه»:

… «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون»

«[هرگز] مپندارید کسانی‌که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده‌اند. زیرا آنان زنده‌اند و نزد خداوند روزی می‌خورند.»

امت رسول‌الله! امت شهیدپرور حزب‌الله! به خاطر خون شهدا بیایید فکر کنیم. روز قیامت قطره قطره‌ خون شهدا از ما بازخواست می‌کند و همه باید جواب‌گو باشیم. این انقلاب همین طور به دست نیامده است.

به خاطره این نعمت‌هایی که خدا برای خاطر امام‌زمان (عجل الله تعالی) و نایب بر حقش برای همه‌ موجودات سرازیر کرده است، آن دنیا باید جواب بدهیم. این علمای بزرگ و شهادت این‌ها عرش را می‌لرزاند. خون این ایثارگران در جبهه‌ها پیروزی ما را تضمین می‌کند.

8 سال جنگ تحمیلی ،سومار اخلاص امام حسین (علیه السلام) انقلاب اسلامی ایثار تظاهرات‌ تهران جبهه استکبار جنگ حسن‌خلق حضرت امام خمینی (ره) خون شهدا رزمندگان اسلام رژیم ستم شاهی سپاه شهادت شهید شهید حسین اخلاصی زنگنه صداقت عاشورا عشق علما عملیات بیت‌المقدس فرماندهی فقرا قرآن مذهب مسجد مقدس نظام پاسدار پیروزی نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 74
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان