مریم هنوز چشم بهراه است
مادری که 33 سال منتظر آمدن فرزندش بوده است
مادران انتظار را فقط مادران انتظار میفهمند. اشک، همدم مادران انتظار است. اشک را که از آنها بگیرند تمام میشوند، انتظار را که از آنها بگیرند میمیرند. قصه مادران انتظار همه شبیه هم است. همه وصل شدهاند به جنگ، به روزهای یورش دشمن به این آب و خاک، به همه آن لحظههای پرتب و تاب و پر تشویش، به دهه60، به سی و اندی سال قبل.
مادران انتظار گم کردهای دارند. دلشان جا مانده در مناطق عملیاتی غرب و جنوب. نام پسرانشان ورد زبانشان است، دلشان پیش آنهاست. قصه مادران انتظار از همین جا شروع میشود، از پسرهای بیپیکر، از روحهای عروج کرده بینشان، از مشتی خاطره که برای اهل خانه ساختهاند و از کوهی از انتظار.
مریم کاووسی زیر این کوه کمر خم کرده، دور چشمهای سیاهش چین افتاده و چهرهاش شکسته، چشمهای او دیگر سو ندارند. او درد مادران انتظار را خوب میفهمد، او اصلا خودِ درد است، خودِ صبر، مادر انتظار است او. محمد ذوالفقاری همه چیز مریم است، حتی حالا که نیست، حتی بعد از 33 سال نبودن، حتی حالا که خاطرهای است فقط. عملیات بدر میان محمد و مریم فاصله انداخته است. بدر، محمد را از مادرش گرفته، جنگ روی زندگی او خش انداخته است. مریم حال خوشی ندارد. دست میگذارد روی زانوهای عمل شدهاش. آخی ضعیف میگوید و دست میگذارد روی چشمش. این چشم را اشک سفید کرد و سپردش به تیغ جراحی. مریم مشتی قرص نشانمان میدهد. نقل و نبات زندگی مریم همین قرصهاست. او گفت 33 سال پیش که محمد رفت و برنگشت فکر کرد دیوانه میشود، اما حالا بعد از 33 سال دیوانه نیست، ولی اگر قرصها نباشند او هم نیست.
ما که حرف میزدیم لشکر اشک بارها دوید توی چشمهای او، چشمه شد و جوشید، سیل شد و فروریخت، از روی چانهاش سرید و نشست روی لبه چادر گلدارش. این اشکها که نباشند مریم غم باد میگیرد.
ماجرای یک فراق
خانه مریم نقلی است، داخل کوچهای تنگ در مارپیچ کوچههای قدیمی و خانههای لانه زنبوری و کلنگی جنوب تهران. زنگ خانه را که زدیم مریم بیتاب شد. او 33 سال است با صدای زنگ بیتاب میشود. او گمان کرد محمد آمده، مریم 33سال است چشم به راه محمد است.
در آهنی کوچک باز شد، راهرویی تنگ و تاریک آغوش بازکرد و رساندمان به حیاطی کوچک، بعد قطار پلههای باریک و پیچ دار و سپس دو اتاق جمع و جور و ساده. اینجا بوی محمد را میدهد، بوی عطر حضورش را میشود احساس کرد. پسر بزرگ مریم، عروس و نوهها و نتیجهاش نشستهاند دور اتاق، ولی مریم مدهوش محمد است. خودش این را میداند. چشم میدوزد به گلهای قالی و میگوید حواسم همیشه پیش اوست، عزا و عروسی هم ندارد، انگار محمد کنارم نشسته است.
آنها که داغ به دل دارند فراق را خوب میفهمند. مادران انتظار، داغ گمگشتهای به دل دارند که مفقود است، که میان زندگی و مرگ معلق است، که امید دارند روزی برگردد.
زندگی مریم از عملیات بدر شروع میشود، از اسفند 63 یعنی 18 سالگی محمد. عملیات بدر را درغرب هورالهویزه تدارک دیده بودند که از شمال به ترابه و از جنوب به القرنه، فرات و کانال صوییب میرسید. فرماندهان جنگ، زمین عملیات را دو قسمت کرده بودند. شمال سهم قرارگاه نجف و جنوب سهم قرارگاه کربلا بود، کانال صوییب هم شده بود سهم قرارگاه نوح تا منفجرش کنند و اتصال جاده العماره به بصره را بشکنند. یعنی قرار بود رزمندگان از دو نقطه هور، ضربتی بگذرند و چند پاسگاه مرزی و خط دفاعی عراق را نابود کنند. بعد هم از جایی که عرض رودخانه دجله کم است، رد شوند و به جاده برسند.
اما در بدر محاسبات غلط از آب درآمد. در بعضی نقاط، خط آسان شکسته شد و در برخی نقاط عراقیها سرسختانه ایستادند، بمبهای شیمیایی هم کار خودش را کرد. همین شد که عملیات بدر، جوانهای زیادی را آسمانی کرد. از همه ماجرای بدر اما مریم فقط داستان محمد را میداند. او از تاکتیکها و نقشههای جنگ بیخبر است. حتی یک بار هم نقشه مناطق عملیاتی را ندیده است، ولی میداند بدر بود که محمدش را گرفت.
مریم رو میکند به ما. دانه اشک را از دنباله مژههایش میچیند، گلویی صاف میکند و میگوید فکر نکنید پشیمانم، فقط دلتنگم، چشم به راهم، منتظرم. محمدِ او برای کشورش جنگیده، برای دین، برای ناموس، مریم برای همین پشیمان نیست، ولی دلتنگ و بیقرار است. بیقرار است چون گمشدهای دارد که حتی اگر فقط یکتکه استخوانش را برایش میآوردند او آرام و قرار میگرفت، اما دریغ از خبری، نام و نشانی، حتی تکه استخوانی.
داستان آن سرباز
چند روایت چسبیده کنج ذهن مریم و ول کنش نیست. یک عده اوایل جنگ برایش تعریف کردهاند در غوغای بدر، محمد از همقطاران جدا شد و دیگر کسی او را ندید. یک عده دیدهاند محمد در زمینی باتلاقی گیر افتاد و همان جا پَر کشید. عدهای هم نقل کردهاند محمد را چند ماه بعد از مفقودیاش در قاب تلویزیون دیدهاند که مقابل دوربینهای صلیب سرخ گفته من پدر ندارم، دو خواهر دارم و مادری که منتظرمن است.
مریم دنباله همه این روایتها را گرفته و به هر جا که ذهنش قد داده سفر کرد. او رفته به مشهد، به زادگاه همرزمان محمد گفته بودند او را در حال غرق شدن در باتلاق دیدهاند. مریم در این شهرهم فقط تکرار همین روایت را شنید، ناامید شد و برگشت. او رفت به مناطق عملیاتی جنوب، به پادگان، به سپاه، به صلیب سرخ، به هر جا که حساش او را برد. مریم حتی وقتی شنید محمد اسیر است از خوشحالی خندید و قند توی دلش آب شد. وقتی هم که خبر آوردند اسرای ایرانی گروه گروه به وطن بازمیگردند او کوچه و خانه را چراغانی کرد، اتاق را ریسه کشید و خانه را با نقل و شیرینی فرش کرد، اما پسرش نیامد.
مریم پی هر روایت را که گرفت دست خالی ماند. محمد او ناپیدا بود. کمکم نام او را گذاشتند مفقودالاثر، بعد جاوید الاثرش خواندند. مریم 23 سال مادرشهید گمنام بود، زنی سرگشته و چشم به راه، مادری که با هر صدای زنگ از جا میپرید و با اندک خبری به وجد میآمد؛ مریم هنوز هم هر خبری را باور میکند، حتی اگر بگویند محمدش زنده است. اصلا او دنبال این جنس خبرهاست.
همین افکار او را مجنون کرده، یک شیدای تمام عیار. داستان شیداییاش را که برایمان تعریف میکند دوباره اشک میدود توی چشمهایش، بغض گلوگیرش میشود و به هم میریزد. او ما را میبرد به چند سال قبل، به یک روز معمولی، به روزی که مریم در خیابان، سربازی را از پشت دید، قد و بالایش را برانداز کرد، مطمئن شد محمدش آمده، ظنش برد که خانه را گم کرده، دنبالش رفت، اشک ریخت و رفت، از شوش راه افتاد و رسید به پارک شهر. جرات نداشت سرباز را صدا بزند، اما صبر که از کف داد جوانک را صدا زد. سرباز برگشت و شیشه رویاهای مریم را شکست. مریم میگوید او محمدم نبود. داستانم را که برایش گفتم سرباز پا به پایم اشک ریخت، اشکی به همدردی یک مادر انتظار.
پنجشنبههای بیمزار
مریم، سیب و پرتقالهای درون کاسه بلوری را تعارفمان میکند و چای را بفرما میزند. چای سرد شده، ولی هنوز
خوش عطراست. چهره نقاشی شده محمد را برای عکاسی گذاشتهاند گوشه اتاق، روی یک میز کوتاه. مریم قربان و صدقهاش میرود، به سر و گوشش دست میکشد و زیرلب نجوایی میکند. میگوید محمد ریشاش را برایم شانه میکرد و به شوخی میگفت: مادر خوشگل شدم؟
اشک امان مریم را میبُرد. پسرش جلو میآید تا آرامش کند. شانههایش را میگیرد، دست زیر چانهاش میگذارد و تکانش میدهد که به خود بیاید، ولی او غافل از خویشتن است. مریم 33 سال است اینچنین است. تلنگری که میخورد عنان صبر از کف میدهد و مجنون میشود.
او که آرام میشود گفتوگویمان میرسد به معراج و مزار شهدا. محمد در بهشت زهرا قبر ندارد، حتی درقطعه شهدای عملیات بدر هم سنگ مزاری ندارد، یعنی خودشان نخواستهاند داشته باشد. مریم تعریف میکند محمد همیشه میگفت دعا کن گمنام باشم و بیمزار. آنها خواستهاند به میل محمد رفتار کنند. ولی با این حال او به مادرانی که قبری برای نشستن کنارش دارند رشک میبرد. مریم دلش سنگ مزار میخواهد. با این که او هنوز شهادت محمد را باور نکرده اما اگر سنگ قبری داشته باشد، دلش آرام میشود. شاید هم نشود. که میداند؟
مریم شکسته است، زور فراق از صبر او بیشتر است. همین است که بیتابیاش تمام نمیشود. سالهاست هر وقت خبر میآید شهدای تفحص شده دفاع مقدس را میآورند، مریم شوریده و مجنون میرود به معراج. به آنجا که تاکنون هزاران شهید تازه تفحص شده در تابوتهای پرچمپوش تحویل خانوادههایشان شده و فراقی را تمام کردهاند.
مریم ما را میبرد به یک روز بارانی و سرد، به پارسال، جلوی در ورودی ساختمان معراج شهدا درخیابان بهشت. او فکر کرده بود محمدش جزو تفحص شدههاست. خودش را سریع رسانده بود مقابل در آهنی. اشک ریخته بود و سراغ محمد را گرفته بود. اما گفته بودند محمدش این بارهم نیامده است. مریم اما اشک ریخته بود که جوانهای مردم زیر این باران خیس میشوند که شنیده بود «مادر جان این جوانها فقط تکهای استخواناند.»
همین تکه استخوان، لمس کردنش، بوییدن و درآغوش کشیدنش انتهای آمال و آرزوهای مریم است. همه
چشم انتظاریهای او با همین تکه استخوانها تمام میشود، اما حالا که نشانی از محمد نیست او بیتاب است، یک مادر انتظار، زنی که همیشه به باتلاقهای جنوب فکر میکند، به حواشی هور الهویزه، به اردوهای راهیان نور که مردم مشتاق را به قلب تاریخ جنگ میبرد و البته مریم را میترساند از این که این مردم مشتاق پا روی زمینهای باتلاقی بگذارند و تن شهید غرق شدهای را بلرزانند.
حرفمان تمام شده است. امروزِ مریم درحافظه دوربین و دیروزِ محمد توی ورقهای کاهی مان ثبت شده. خانه بوی غم و انتظار میدهد. کنج حیاط، توی تک اتاق کوچکی که روزی محمد و خانوادهاش در آن زندگی میکردند بوی غربت میآید. تصویر نقاشی شده شهید گمنام را هم دوباره آوردهاند توی راهرو و آویزان کردهاند بالای دیوار.
خانه مریم نقلی است داخل کوچهای تنگ در مارپیچ کوچههای قدیمی و خانههای کلنگی جنوب تهران. بعد از ما اگر دوباره کسی زنگ این خانه را بزند مریم فکر میکند محمد است. این داستان تمام نشدنی است، قصه مادران صبور انتظار است .