رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

شهید ردانی پور و حضرت فاطمه

ارسال شده در 26 بهمن 1396 توسط افسر جوان...نوری در شهدا, فاطمیه

امام صادق علیه السّلام می فرماید:"انّ فاطمة علیها السّلام کانت تاتی قبور الشهداء فی کلّ غداة سبت؛ فاطمه علیها السّلام در هر بامداد شنبه به مزار شهیدان می رفت.”«وسائل الشیعة، ج 2، ص 879.»

شهید ردانی پور

میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (علیه السلام) مشهد .
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (سلام الله علیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه (سلام الله علیها) قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش ! فرموده بود :
“چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی”

سردار شهید مصطفی ردّانی پور – فرمانده قرارگاه فتح
متولد ۱۳۳۷، فرزند میرزا علی
شهادت : ۱۵/۵/۱۳۶۲ ، والفجر ۲ ، حاج عمران ، مفقودالجسد

منبع :

کتاب یادگاران شهید ردانی پور

حدیث امام صادق حدیث درباره حضرت فاطمه و شهدا حدیث درباره شهدا خاطراتی از شهدا خاطره شهدا و حضرت فاطمه شهدا شهدا و حضرت فاطمه شهید ردانی پور شهید ردانی پور و حضرت فاطمه عروسی عروسی شهدا عکس از شهدا و حضرت فاطمه فاطمیه کوثربلاگ نظر دهید »

«ابراهیم»ی که در آتش فکه پرواز کرد

ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

 شهید ابراهیم هادی متولد سال 36 در حوالی میدان خراسان بود. جوانی پر انرژی که زورخانه می‌رفت و مرام و معرفت در ذاتش بود. بچه محل‌هایش او را «داش ابرام» صدا می‌زدند. خودش هم لهجه و تکیه کلام‌های لوطی‌مآبانه داشت. مرتضی پارسائیان بچه محل و همرزم شهید تعریف می‌کند: «اولین بار که داش ابرام من را دید، از جثه و قواره کوچکم تعجب کرده بود. من چند سالی از ایشان کوچک‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتی‌اش گفت: بچه کجایی؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:«اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یک دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آن یکی را برای دست دادن دراز کرد. از آن آدم‌های با مرامی بود که رفاقت خالصانه‌اش بوی یکرنگی و روراستی داشت.»


شک نکنیم مهری که از بعضی شهدا به دل آدم می‌افتد خدایی است! شهید محسن حججی و شهید ابراهیم هادی از این دسته هستند. چند سال پیش که گروهی فرهنگی به نام شهید ابراهیم هادی تشکیل شد و اتفاقاً اولین کتابشان را هم به نام «سلام بر ابراهیم» به زندگینامه شهید هادی اختصاص دادند، کمتر کسی ابراهیم را می‌شناخت، اما به ناگاه موجی برای خرید این کتاب راه افتاد! حتی به دست مقام معظم رهبری هم رسید. خواندند و با تعابیر عجیبی از این کتاب و زندگینامه شهید هادی گفتند:«خیلی کتاب جالب و جذابی است. وقتی کتاب را خواندم تا مدتی دلم نمی‌آمد این کتاب را کنار بگذارم… به قدری جاذبه دارد این شخصیت که مثل مغناطیس آدم را میخکوب می‌کند… بگردید این شخصیت‌ها را پیدا کنید.»

آنطور که از شواهد برمی‌آید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب می‌رود (پیش از جنگ در کردستان حضور یافته بود) چون بچه محل اصغر وصالی بود، جزو گروه او در همین جبهه می‌جنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گیرد. یکی از دوستان شهید می‌گوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت. مسئولیت قبول نمی‌کرد. نه اینکه آدم بی‌مبالاتی باشد. اگر به ایشان می‌گفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، می‌گفت:ببین من نوکرتم. ما رو درگیر این چیزها نکن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم کنارش وامیستم کار می‌کنم.» الحق که کنار مسئول دسته می‌ایستاد و کمکش می‌کرد، اما خودش هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گرفت.

شهید هادی عکسی با لباس فرم سپاه دارد که باعث می‌شود خیلی‌ها فکر کنند وی عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأیید می‌کنند که ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و تنها به جهت علاقه‌ای که به لباس پاسداری داشت با این لباس عکسی به یادگار انداخته بود.
نکته جالب در زندگی شهید هادی این است که بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس مودت و محبت نسبت به این شهید دارند. در کتاب سلام بر ابراهیم به نقل یکی از خوانندگان کتاب می‌خوانیم:«متولد سال 1359 هستم، ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی‌ام نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می‌گشتم تا آرامش پیدا کنم… (بعد از آشنایی با شهید هادی) سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می‌کردم.»
بعد از شهادت اصغر وصالی، شهید هادی همراه رزمندگانی چون حاج حسین الله کرم، جواد افراسیابی و… گروه شهید اندرزگو را تشکیل و در گیلانغرب عملیات چریکی علیه یگان‌های عمدتاً زرهی دشمن انجام می‌دهند. ابراهیم هادی همیشه در نوک پیکان نبرد بود و طوری می‌جنگید که انگار از چیزی ترس ندارد.
شهید هادی غیر از روراستی ، یکرنگی و شجاعت، صفات حسنه دیگری داشت که باعث جذب دیگران می‌شد. در کتاب سلام بر ابراهیم خاطره جالبی از او نقل شده است:« از خیابان 17 شهریور عبور می‌کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز کرد.

جوان که ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو چیکار می‌کنی؟ دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جوابش را بدهد ولی لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یکدفعه جا خورد. مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می‌خوام، شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت.»
فکه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است که در جمع نیروهای گردان‌های کمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ کدام از این دو گردان نبود، بلکه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردان‌های لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم هادی وارد معرکه‌ای می‌شد که او را جاودانه می‌کرد. چهره‌اش برافروخته و زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود:«خرمشهر آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توکل ما به خداست… خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل‌ترین شهادت رو میخوام!»

شهید هادی در فکه جنوبی، در کانال‌هایی که اکنون به نام کانال کمیل و حنظله معروف است، کنار نیروهای دو گردان (کمیل و حنظله) می‌ماند تا به آنها کمک کند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون کانال‌های موجود در منطقه گیر می‌افتند و هرازگاهی چند نفر از آنها از تاریکی استفاده کرده و به خط خودی برمی‌گردد. روز پنجم که مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر که انگار آخرین نفرات باقی مانده هستند، خود را به خط خودی می‌رسانند، در حالی که گرسنگی و تشنگی هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیه‌ای می‌گویند که تا روز آخر هم آرپی جی می‌زد هم تیربار شلیک می‌کرد و هم به مجروحان رسیدگی می‌کرد. همین جوان نیرومند که شلوار کردی به پا داشت و با مشخصاتی که می‌دادند انگار ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر کنار مجروحان می‌ماند و بعد دیگر هیچ وقت خبری از او نمی‌شود. داش ابرام شهید شده بود.

«ابراهیم»ی که در آتش فکه پرواز کرد انقلاب جبهه جنگ کردستان جواد افراسیابی حاج حسین الله کرم خراسان خرمشهر رگا زندگینامه شهید هادی سرپل ذهاب سلام بر ابراهیم سپاه شروع جنگ شهادت شهید شهید ابراهیم هادی شهید اصغر وصالی شهید محسن حججی فرمانده فرهنگی فکه جنوبی لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) مغناطیس مقام معظم رهبری چادر کوثربلاگ 1 نظر »

چرا همه رزمندگانِ مقاومت با «سید حسن» عکس دارند؟

ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

کسانی که به هر دلیلی، با رزمنده‌گان «مقاومت اسلامی» در لبنان رفت و آمد داشته باشند، متوجه شده‌اند که اکثر آنان با «سید حسن نصرالله» عکس دو نفره دارند. البته این ماجرای عکس گرفتن با «سید حسن» در میان شیعیانی که عضو حزب الله هم نیستند خیلی رواج دارد و لااقل تا قبل از جنگ 33 روزه، کار خیلی سختی نبود اما در هر حال، کمتر رزمنده‌ای از مقاومت هست که عکس یادگاری با ایشان نداشته باشد. این ماجرا بر می گشت به تدبیر «حاج عماد». یکی از همرزمان آن سردار شهید می‌گوید: این شخصِ «حاج عماد» بود که اصرار داشت هر رزمنده عکسی با «سید حسن نصرالله» داشته باشد و معتقد بود این عکس که معمولا قاب می شود و می‌رود روی دیوار خانه‌ها،  تأثیر روحی منحصربفردی بر رزمنده و خانواده‌اش خواهد داشت.  این عکس سند محکمی است که ثابت می کند این رزمنده یکی از قهرمانان مقاومت اسلامی بوده و در شکست دشمن صهیونیستی سهیم بوده و همرزم «سید حسن» است و علاوه بر این اعتماد به نفس خانواده را هم بالا می برد.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم حاج عماد حاج عماد مغنیه حزب الله حزب الله لبنان دشمن رزمنده‌گان رگا سید حسن نصرالله شیعیان صهیونیست عکس لبنان مقاومت اسلامی چرا همه رزمندگانِ مقاومت با «سید حسن» عکس دارند؟ کوثربلاگ نظر دهید »

«میرسیار» پس از 2 سال به معراج رسید

ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا, وصیت نامه

پیکر شهید مدافع حرم احسان میرسیار که سال 94 توسط تکفیری ها به شهادت رسیده بود شناسایی شد و امروز وارد معراج شهدای تهران شد.

برادر این شهید عزیز در مورد نحوه شهادت می‌گوید: اولین سه شنبه بعد تعطیلات بود که مسوولین لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) خبر شهادت احسان را به ما دادند و گفتند: ایشان مفقود الجسد هستند. بعد از آخرین مکالمه او با بی سیم تقریبا 16 دقیقه بعد بی سیم دست دشمن بود.

شهید مدافع حرم سید احسان میرسیار
شهید میرسیار در بخشی از وصیت‌نامه خود می‌نویسد:

ای مردم بیدار شوید که وقت تنگ است و آن روزی که ما با پرونده اعمال خود روبرو شویم نزدیک است 

ای انسانها جنگی دوباره رخ داده است 

جنگی بس خطرناک تر از جنگ نظامی 

در جنگ دیروز ما خمپاره ها ،موشکها، هواپیماها ، تانکها و گلوله ها دیده می‌شدند اما در جنگ امروز انها نامرئی هستند و قدرت تخریب آنها چندین برابر شده . 

امروز همه آنها بروی امواج ماهواره ای سوار می شوند و روی گیرنده های تلویزیون های ما می‌نشینند و بدون اینکه خود ما احساس کنیم جوانان ما را زجر کش میکنند. 

خشاب گلوله های امروز کاست نوارهایی که از آن دور دستها شلیک میشوند و تمامی این گلوله ها در قلب جوانهای ما جای میگیرد و آنها را از پای در می آورد.

«میرسیار» پس از 2 سال به معراج رسید تانک تلویزیون جنگ جنگ نظامی خمپاره دشمن رگا شهادت شهید شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم احسان میرسیار لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) ماهواره محمد رسول الله(صلی الله علیه و آله) مدافع حرم مفقود الجسد موشک هواپیما وصیت‌نامه پرونده اعمال کوثربلاگ گلوله نظر دهید »

اگر آقا امام زمان را میدیدی...؟!

ارسال شده در 25 بهمن 1396 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, امام زمان

منطقه رملی و ماهوری بود. در بین شکاف تپه ها بچه ها را یکی یکی پیدا و عقب ماشین سوار می کردیم. چند نفری سوار کرده بودیم که پاتک عراقی ها شروع شد، تا آمدم به خود بجنبم،تانک دشمن آمد روی تپه و صاف ماشین رانشانه گرفت. گلوله تانک مستقیم خورد وسط کامیون وهمه شهید شدند،اما من در اثر موج انفجار به هوا پرتاب شدم وکنار یک تپه الفتادم وقتی به هوش آمدم ، دیدم توان حرکت ندارم . تمام تنم پر از ترکش بود یک نگاه به دستم انداختم دیدم یک پوست آویزان است با هزار زحمت از جابلند شدم تا خودم را عقب بکشم. هر چند متری که میرفتم رگ های پاره شده دستم به واسطه سنگینی قسمت آویزان شده باز میشد وخون زیادی به صورتم میپاشید واز حال میرفتم . بعد از چندبار بیهوش شدن وبه هوش آمدن دست راستم که به یک پوست آویزان بود میان زانوهایم گذاشتم وبا یک فریاد یا ابوالفضل جدا کردم ، از شدت دردچشمانم سیاهی میرفت که یک آقا سیدی را دیدم، آمد ومرا با خودش به عقب برد.
حدود شش هفت ماهی در بیمارستان واتاق عمل درگیر دست قطع شده وجراحاتش بود، بالاخره بایک دست مصنوعی دوباره آمد جبهه. وقتی میرفتیم جمکران یک گوشه ای را پیدا میکرد ومشغول مناجات میشد، خداشاهد است به پهنای صورت اشک میریخت. یک بار بهش گفتم: دایی ناصر،چرا ما هرچی میکنیم دوقطره اشک بیشتر نداریم ؟ میگفت : توهم اگر آقا امام زمان را میدیدی آن وقت…؟!
شب عملیات بدر بعد از گذر از آبراه نینوا کمک کار فرمانده گردان ، بچه ها را پای دژ دشمن رساند .اما تیربارچی دشمن همه را زمین گیر کرده بود. آخرین جمله اش به من که برادرش بودم این بود: رضا ، برو جلو.! انگار نمیخواست شاهد شهادتش باشم . شاید یک سال بود که عطر وبوی شهادت گرفته بود متناسب با اسم گردان ورمز عملیات هم شهید شد.. یک تیر به گلویش خورده بود ویک تیر به سینه اش..

شهید ناصر پور صادقی ، رزمنده بسیجی لشکر 17 علی ابن ابیطالب (علیه السلام)
منبع : ویژه نامه انتظار وشهادت / ص 17

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 63
  • ...
  • 64
  • 65
  • 66
  • ...
  • 67
  • ...
  • 68
  • 69
  • 70
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان