اگر آقا امام زمان را میدیدی...؟!
منطقه رملی و ماهوری بود. در بین شکاف تپه ها بچه ها را یکی یکی پیدا و عقب ماشین سوار می کردیم. چند نفری سوار کرده بودیم که پاتک عراقی ها شروع شد، تا آمدم به خود بجنبم،تانک دشمن آمد روی تپه و صاف ماشین رانشانه گرفت. گلوله تانک مستقیم خورد وسط کامیون وهمه شهید شدند،اما من در اثر موج انفجار به هوا پرتاب شدم وکنار یک تپه الفتادم وقتی به هوش آمدم ، دیدم توان حرکت ندارم . تمام تنم پر از ترکش بود یک نگاه به دستم انداختم دیدم یک پوست آویزان است با هزار زحمت از جابلند شدم تا خودم را عقب بکشم. هر چند متری که میرفتم رگ های پاره شده دستم به واسطه سنگینی قسمت آویزان شده باز میشد وخون زیادی به صورتم میپاشید واز حال میرفتم . بعد از چندبار بیهوش شدن وبه هوش آمدن دست راستم که به یک پوست آویزان بود میان زانوهایم گذاشتم وبا یک فریاد یا ابوالفضل جدا کردم ، از شدت دردچشمانم سیاهی میرفت که یک آقا سیدی را دیدم، آمد ومرا با خودش به عقب برد.
حدود شش هفت ماهی در بیمارستان واتاق عمل درگیر دست قطع شده وجراحاتش بود، بالاخره بایک دست مصنوعی دوباره آمد جبهه. وقتی میرفتیم جمکران یک گوشه ای را پیدا میکرد ومشغول مناجات میشد، خداشاهد است به پهنای صورت اشک میریخت. یک بار بهش گفتم: دایی ناصر،چرا ما هرچی میکنیم دوقطره اشک بیشتر نداریم ؟ میگفت : توهم اگر آقا امام زمان را میدیدی آن وقت…؟!
شب عملیات بدر بعد از گذر از آبراه نینوا کمک کار فرمانده گردان ، بچه ها را پای دژ دشمن رساند .اما تیربارچی دشمن همه را زمین گیر کرده بود. آخرین جمله اش به من که برادرش بودم این بود: رضا ، برو جلو.! انگار نمیخواست شاهد شهادتش باشم . شاید یک سال بود که عطر وبوی شهادت گرفته بود متناسب با اسم گردان ورمز عملیات هم شهید شد.. یک تیر به گلویش خورده بود ویک تیر به سینه اش..
شهید ناصر پور صادقی ، رزمنده بسیجی لشکر 17 علی ابن ابیطالب (علیه السلام)
منبع : ویژه نامه انتظار وشهادت / ص 17