همیشه در کربلا
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
ماه محرم بود. حسین با حاج محمود اخلاقی گوشه ی مسجد نشسته بودند و صحبت می کردند. راجع به دسته جات و سینه زنی ها و بهتر برگزار شدن مراسم عزاداری. اگر برای یک روز هم به شهر می آمدند، فکر این گونه مسائل را داشتند.
صدای دلنشین و مطالب گیرای مرحوم آقای کافی در مهدیه ی تهران همه را به گریه می انداخت: «خدایا ما صاحب داریم صاحبمان را برسان.»
حسین یازده سال بیشتر نداشت، از من پرسید: « دایی، صاحب ما کیه؟»
گفتم: « صاحب الزمان. (عجل الله تعالی فرجه الشریف) »
دست های کوچکش را بلند کرد و گفت: « خدایا فرجش را نزدیک کن.»
همسرم در منزل بستری بود. دکتر با تشریح وضع قرار گرفتن مهره های کمر همسرم گفته بود، اگر ایشان یکی از اقوام من بود بلافاصله او را به تهران می بردم تا معالجه شود. من تعجب می کنم که چرا شما او را به تهران نمی برید.
با این حرف دکتر، متأثر شدم. قبل از این که به خانه بروم، به گلزار شهدا رفتم. خیلی بی قرار بودم. آن روز عصر، شخصی برای ماساژ کمر همسرم به خانه مان آمد. ایشان کمی داروی گیاهی تجویز کرد و رفت. بعد از مدتی، با بهبودی کمر همسرم کمی خیالم راحت شد تا این که یکی از همکارانم به خانه ام آمد و گفت:
«خواب دیدم تو برای همه آش پختی ولی به من عدس پلو دادی.»
بیست روز بعد به نیت موسی بن جعفر(علیه السلام)، آش پختم و به گلزار شهدا بردم. کنار قبر حسین نشستم و آش را بین مردم آنجا تقسیم کردم.
خانمی جلوی در گلزار عدس پلو پخش می کرد. مقداری عدس پلو داشت که آن را برای تبرک کف دستم ریخت. من هم تشکر کردم و آن ها را توی ظرف ریختم.
وقتی خواستم بیرون بیایم، همکارم را دیدم احوالپرسی کردم. و گفتم:
«حیف شد. کاش کمی زودتر می آمدی. همین الان آشم تمام شد. یادم آمد که مقداری عدس پلو در ظرف دارم. گفتم بیا مقداری عدس پلو دارم قسمت شما شد. با این حرفم، همدیگر را نگاه کردیم و در آغوش گرفتیم و به گریه افتادیم.
حال همسرم را پرسید. گفتم: خدا را شکر. خیلی بهتر شده. تا حدی که دیگر صحبتی از تهران رفتن نمی کنیم.
گفت: معلومه برادرت به فکرت است. مسلماً فرمانده ی گردان موسی بن جعفر(علیه السلام) توانسته از ائمه ی اطهار (علیه السلام)، شفای همسرت رو بگیره.(16)
منبع: می خواهم حنظله شوم/ ص230-299