نترس، من اینجا هستم.....
شهید غلامرضا یزدانی
نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را زیارت کردم.
در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقی ها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیش روی هستند و هر لحظه به ما نزدیک تر می شوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده می کرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من. خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری به قدری بود که حتی یک لحظه نیز نمی توانستم تیربار را رها و او را جا به جا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامه ی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همه ی این ها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من اینجا هستم.»
و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. قوت قلب عجیبی گرفتم و بدن واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند.
عرض کردم. «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید».
فرمود: « نترس، اینها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامه ی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمی دیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو می آمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آنها سنگین بود.
برای بار سوم یک دفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود:
«تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.»
من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهره ی ایشان را نمی دیدم، آرام آرام به طرف ما می آید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان می رسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقی ها و در این هنگام تیراندازی آنها قطع و همه کور شدند. سلاح ها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار می کردند. در حین فرار، خیلی از آنها زمین خوردند… از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه می کردم…
منبع: پنجره ای رو به بهشت/ص61-63