همچون مادر وهب......
شهید تقی بهمنی
آمدند تا به هر نفر پانصد تومان حقوق بدهند. همه ناراحت شدند و اعتراض کردند که مگر ما برای پول و حقوق به این جا آمده ایم و بعدها برای این که بچّه های رزمنده، ناراحت نشوند، تحت عنوان این که آن پول هدیه ی امام است و تبرّک است، پول ها را به برادرها دادند. امّا او هیچ وقت پولی نگرفت.
پرسید: «این وهب کی بوده؟»
یک چیزهایی بلد بودم. گفتم. دیدم یک جوری شده گفتم: «چیه؟»
تقی بغض آلود گفت: «دوست دارم وقتی سر مرا هم به مادرم تحویل دادند، مثل مادر «وهب» سرم را پرت کنه و بگه من پسرم را در راه خدا داده ام و هدیه ام را پس نمی گیرم.»
نم نم اشک می ریخت.
داوطلبانه رفت. با عشق. نه این که مجبور باشه!
مرخّصی بدون حقوق گرفت؛ از آموزش و پرورش.
گفت: «می خوام برم جبهه. جنگ در رأس اموره.»
بیست و پنج نفر بودیم. خسته و گرسنه و از همه بدتر؛ اتمام مهمّات.
دستور از فرماندهی ابلاغ شد: «عقب نشینی!»
فرمانده های دوقلو (تقی و مهدی) تا صبح پلک رو پلک نگذاشته بودند. «قراویز» حفظ شد. این بار ماتِ اوج اخلاص و ایثار آنها شدیم.
نیروهای کمکی تازه نفس، از نفس آن ها گرم شدند.
اذیّت می شد. رفتم «همدان» و به دکتر، دردش را گفتم. سفارش فرستاد؛ درمان از راه دور.
احوالش را پرسیدم. تشکّر کرد و گفت: «خوب شدم. ولی اگر با این بیماری بودم بهتر بود!»
- «چرا؟»
«آخه آن موقع بدنم می خارید و کمتر می خوابیدم.»
تو وصیت نامه اش نوشته بود:
«من می دانم که جنگ تحمیلی پایدار نیست و خداوند وعده داده است که پیروزی از آن ماست. من شهادت را دوست دارم و هر لحظه به استقبال آن می روم. می خواهم با خونم، اسلام را یاری کنم. اگر خدا این قربانی را قبول کند.
دو سال و نیم حقوق نگرفته بود.
گفتم: «بیا بریم حقوق بگیریم.»
گرفت. ولی دادش به من.
گفت: «امانت پیشت باشه.»
بعد از شهادتش بسته ای آوردند دادند به من.
پرسیدم: «این چیه؟»
گفتند: «حقوق شهید بهمنی. امانت پیش ما بوده. سفارش کرده که بدین دارالایتام همدان»
منبع:آینه تر از آب/ص 52-53