خواستم حالش را بگیرم.....
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده و می گفت : « جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم » . اما فرمانده فقط می گفت :« نه ؛ یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت » . عباس ریزه گفت :« تو این همه آدم من باید بمانم » .
وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند ؛ مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید :« ای خدا تو یک کاری کن . بابا منم بنده ات هستم» ؛ چند لحظه ای مناجات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواسشان به او بود. عباس ریزه یک مرتبه دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند ؛ عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.
دل فرمانده لرزید . فکر کرد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند . وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با قدمهای بی صدا در حالی که چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زد ؛ دید عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد.
پوتینهایش را کند و رفت صدایش کرد:«هی عباس ریزه…. خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» . عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش را بگیرم» ؛ فرمانده با چشمانی گردشده گفت:«حال کی را؟» ؛ عباس یک مرتبه مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:«حال خدا را ؛ مگر او حال مرا نگرفته؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک» .
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک مرتبه فرمانده زد زیر خنده و گفت:«تو آدم نمی شوی ؛ یا الله آماده شو برویم» .
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان کرد و گفت:«خیلی نوکرتم خدا. آلان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم» . بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشینهایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:«سلامتی خدای مهربان صلوات» .
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک