سرش میرفت نمازشبش نمیرفت!!!!
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار، با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد. ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا ميآورد. تصميممان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود، يك پاي او را به جعبهي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم. بنده ي خدا از همه جا بيخبر، نيمه شب از جايش برميخيزد كه برود تجديد وضو كند، تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاي فرو ميريزد روي دست و پايش. تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بيخبري: «برادر نصف شبي معلوم است چه كار ميكني؟» ديگري: «چرا مردمآزاري ميكني؟» آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه ميخواني؟» و از اين حرفها…!
منبع :
كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 118