دیدار علامه حسن زاده
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون
نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم
خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت:
«شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم
رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم:
«حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت،
دانشگاه نمیرفت.»
حاج آقا گفت: «پس بفرمایید داخل.»
رفتیم توی اتاق.
حاج آقا گفت: «آقاجان، دم ظهر سه تا
جوون سبیل کلفت در زدن، من پیرمرد
ترسیدم، گفتم بفرمایید تو.»
مصطفی به شوخی گفت :
«حاج آقا، دیدی ترسیدی؟»
حاج آقا با لهجه خاصش گفت :
«پشه چو پر شد، بزند پیل را.»
گفتم : «مصطفی، پشه هم شدی.»
از کانون نهج البلاغه گفتیم. حاج آقا
خیلی تحویلمان گرفت، گفت:
«احسنت، آقاجان کارتان برای معارف
شیعه خیلی عالی است.»
بلند شدیم برویم:
« ما روبوسی میکنیم، بعد میریم.»
رفتم جلو. حاج آقا به شوخی زد زیر
گوشم. انتظار داشتم. خندیدم و گفتم:
«پیامبر اسلام گفتن قصاص اون دنیا از
این دنیا سختتره. بذارید همینجا تلافی
کنم.»
حاج آقا گفت :«خب طوری نیست،
بیاید من رو ببوسید.»
سه دور حاج آقا را بوسیدم. صدای
خنده مصطفی بلند شد:
«من هم میخوام.»
حاج آقا گفت «چه کار کنم؟ بیاید.»
حاج آقا مصطفی را که بوسید با دست
راست چندبار کشید به طرف چپ و
راست صورتش، تعجب کردم؛ انگار که
نازش کند.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هستهای ?
سلام.خیلی جالب بود.موفق باشید.