شهید باقری
نزديـك ظهــر بود. از شناسـايے بر می گشتيم. از ديشب تا حالا چشـم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خستـه بوديم که نمی توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهـامان خيلی درد میکرد. حسن طرف شنی جاده شروعکرد به نمازخواندن ، صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين… بیشتر »