شهید باقری
نزديـك ظهــر بود. از شناسـايے بر می گشتيم. از ديشب تا حالا چشـم روی هم نگذاشته بوديم. آنقدر خستـه بوديم که نمی توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهـامان خيلی درد میکرد. حسن طرف شنی جاده شروعکرد به نمازخواندن ، صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جـا نمــاز بخوان.» گفـت : « اون جا زمين كسی هست، شايد راضی نباشه.»
? یادگاران ” کتاب شهید باقری”
#شهید_سردار_حسن_باقری