سرش میرفت نمازشبش نمیرفت!!!!
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم، در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار، با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد. ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت… بیشتر »