موجها او را میشناختند
. آب رودخانه موج در موج، روی هم مینشست و با سرو صدا میگذشت. خورشید روی قطرهها میتابید و هزاران پولك نقرهای میساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه میشد. با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و… بیشتر »