موجها او را میشناختند
.
آب رودخانه موج در موج، روی هم مینشست و با سرو صدا میگذشت. خورشید روی قطرهها میتابید و هزاران پولك نقرهای میساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه میشد.
با حاجی كنار پل نشسته بودیم. غرق فكر بودیم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در میان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل میشد.
حاجی سكوت را شكست: «دیشب خواب دیدم. میررضی زیر یك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضی در گلو، به رویش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجی! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! میدانم كه او منتظر من است، باید بروم.»
گفتم:«خب، من هم خواب خیلیها را میبینم.»
تازه از بیمارستان آمده بود، دستهایش درد شدیدی داشت. پنجههایش را در جیبش فرو كرد و با حالت خاصی، در حالی كه چشمهایش عمق آنها را میكاوید، گفت:«نه! این فرق دارد، من باید بروم. قبول كن، این فرق دارد، میررضی منتظرم است!»
… موجها، زمزمهكنان، همچنان كه میرفتند، حرف او را تصدیق میكردند. موجها او را میشناختند.
شهید یدالله کلهر
منبع:
کتاب آشنا با موج، ص59