رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

ازسربریدش صدامیومد!

ارسال شده در 26 آذر 1398 توسط فاطمه بهيار در شهدا, خاطره

 

امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی! روحیه عجیبی داشت.

زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب.

توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم.

«هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد». از سر بریده شده اش صدا بلند شد:«السلام علیک یا ابا عبدالله»

بعد از شهادت کوله پشتیشو باز کردیم؛تو برگه ای نوشته بود:

1″خدایا امام حسین(علیه السلام) بالب تشنه شهید شد،منم میخوام تشنه شهید بشم_وقتی شهید شد تانکرهای آب خالی بود”

2″سر اربابم رو از پشت بریدن، منم میخوام سرم از پشت بریده بشه_خمپاره از پشت سر میخوره و سرشون جدامیشه.”

3″سر مولایم بالای نی قرآن میخواند،سِرشو نمیدونم اما میخوام با سر بریده یاحسین(علیه السلام) بگم…

جواد علی گلی- همرزم شهید 

 

تشنه خاطره تلنگری داستان روحانی سربریده شهید محسن آقاخانی گلوله نظر دهید »

عارفانه!

ارسال شده در 26 آذر 1398 توسط فاطمه نيل برگي در شهدا

سراغ یکی از خوبان این امت می رویم. یکی از آنها که در کنار ما بود، شبیه ما زندگی کرد.

اما ساده و بی آلایش. او تمام زنگی اش را با هدف بود. او خود را به دست روزمرگی نسپرد.

او زندگی را از منظر دیگری نگاه کرد. تمام لحظاتش را به خوبی استفاده کرد.

او به تمام معنا«عبد» بود. زندگی و زیبایی های ظاهریش نتوانست او را فریب دهد.

او از همه ی امکانات مادی که در اختیارش بود پلی ساخت برای کمال. برای رسیدن به هدف خلقت. برای رسیدن به معبود……….

مقدمه کتاب عارفانه

شهدا شهید نیری عارفان عبد نظر دهید »

هنوزمیهمانی خداتمام نشده که برگردی؟!

ارسال شده در 26 آذر 1398 توسط فاطمه بهيار در مناسبتی, شهدا, دلنوشته

رفتندکه بمانی!!!….

نقاشی پسرشهیدمدافع حرم (حامدبافنده)

 

خدا شب یلدا شهید فرزندان شهدا مهمانی مهمانی خدا میهمانی پدر پسرشهید نظر دهید »

جلوه محبت حضرت زهرا(سلام علیها

ارسال شده در 25 آذر 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

صبح يك روز گرم تابستاني، زير سايه چادري در هفت‎تپه، مأمن «لشكر خط‎شكن 25 كربلا» لابه‌لاي تپه ماهورها، تك و تنها نشسته بودم. نورالله ملاح را ديدم كه از دور، در طراز نرم و ملايم نور، با لبخندي از جنس سرور، به طرفم مي‌آمد، سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست. گفت: پسر، قشنگ شدي‌ها! عجبا چرا اين روزها، بعضي از بچه‌ها موهاشون رو از ته مي‌تراشند! نكنه خبرايي هست و ما بي‎خبريم، عين حاجي واقعي‎ها شدي‌ها! . . . تقصير كه ميگن همينه ديگه، نه؟ شهيد ملاح دستش را روي شانه‌هايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت: سيد، بذار برات از خواب ديشب بگم. تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . . . . گفتم: من! اين يعني چي؟ خواب! حالا چه خوابي ديدي؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي!‌ گفت: برو بالاتر سيد، اصلاً يادت هست من هميشه بهت مي‌گم كه به شكل غريبانه‌اي شهيد مي‌شم، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم. بشارتش را گرفتم. خنديدم و گفتم: آره، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن!‌ گفت: خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان مي‌آمد، اما صدا يك‏جورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم!؟ مثل اون صدا تا به حال هيچ‎كجا نشنيده بودم. آرام و بي‌تاب و بي‌قرار، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشه‌اي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكه‌اي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا عليّ‎بن موسي ‌الرضا مي‌خواستم سلام بدهم، با اشك و بغض و بي‌قراري گفتم: «السلام عليك يا فاطمة زهرا(س)» حال غريبي پيدا كردم، من و حضرت زهرا عليها السّلام حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام، آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام دو طرفش نشسته بودند. آن‎قدر مبهوت و متحير بودم كه كلامي براي گفتن نيافتم، دوباره سلام دادم، به آقا امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام به اصحاب عاشورايي به مولا علي عليه السّلام. حضرت زهرا عليها السّلام فرمودند: پسرانم، حسن و حسين، سلام خدا بر شما باد، ايشان (نورالله) چند روز ديگر مهمان ما خواهد بود. بعد، آقا امام حسين عليه السّلام دست روي سرم كشيدند و من ناگهان از خواب پريدم. اين بشارت بود. سيد جون!‌ مدت‌هاست كه منتظرش بودم، واقعيت اينه كه تا منتظر نباشي، خونده نخواهي شد. بايد آرزو كني، تا آ‌رزوهات سراغت بيان. بيدار كه شدم، وقت اذان بود. وضو گرفتم، فكر كردم كه قرار است چند روز ديگه . . . . اصلاً خبر كه داري داريم مي‎ريم مهران؟ مي‎دوني ان‎شاءالله من شهيد مي‌شم، بشارتش رو گرفتم، مي‌دونم كه به غريبانگي حضرت زهرا عليها السّلام به شكل غريبانه‌اي هم شهيد خواهم شد . . . ان‌شاء‌الله! بغض گلويم را گرفت، تو حيرت ماندم. آره ما بر حقيم و اين‌ها نشانه آن ظهور حقيقت مطلق است. بلند شدم شهيد ملاح را بغل كردم. گفت: تو شك داري؟ گفتم: بيا يك شرطي ببنديم، اگه جا موندم، شفاعتم كن.

عصر روز پنجم از اين واقعه، شانزدهم تيرماه شصت و پنج، سربندها كه روي پيشاني رفت، به ياد ملاح افتادم. دور و برم را گشتم. آخه قدش بلندتر بود و ته ستون مي‌ايستاد. رفتم نزديكش و گفتم: هي مرد، قول و قرار ما رو كه يادت هست؟ لبخندي زد و گفت: سيد، از همين حالا تو سوتت را بزن.

طولي نكشيد كه با رمز يا اباعبدالله الحسين عليه السّلام وارد عمليات شديم و چند روز بعد در حين آزاد‌سازي مهران، نورالله ملاح، بر بلنداي قلاويزان، با اصابت مستقيم راكت هواپيماي دشمن به شكل غريبانه‌اي، مظلومانه شهيد شد، و چنان پودر شد كه چيزي از جنازه‌اش باقي نماند. در سحرگاه هفدهم تيرماه 65، نورالله مهمان حضرت زهرا عليها السّلام شد.

 

منبع:کتاب خط عاشقی 2 به نقل از ماهنامه امتداد شماره 62 فروردین 90

نظر دهید »

مثل بقیه شهدا...؟!

ارسال شده در 24 آذر 1398 توسط منتظرالقائم در شهدا

وسط عملیات به فرمانده گردان گفتم:«برو عقب ،برادرت شهید شده. »  

گفت:«شده که شده ،مثل بقیه شهدا ببریدش عقب…!»

ماباشیم همچین حرفی میزنیم و همچنین کاری میکنیم…؟ واقعا کی بودن اونها؟!

برای شادی روحشون …کمتر گناه کنیم… .

8 سال جنگ تحمیلی ترک گناه شهید عشق کوثر نت گناه نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان