ارسال شده در 14 مرداد 1397 توسط مستاجر خدا:) در شهدا
مادرم مهریه را سنگین گرفت. میخواست یک چیز از این ازدواج که از نگاه آنها غیر معمول بود، شبیه بقیه شود. هیچ کدام موافق نبودیم، ولی اسماعیل به خاطر مادر سکوت کرد و گفت: «برای من چه فرقی دارد؟ من چه زیاد، چه کماش را ندارم. راستی! نکند یک وقت مهرت را… بیشتر »
ارسال شده در 13 مرداد 1397 توسط مستاجر خدا:) در شهدا
برادر عبدا… = برای صدا زدن رزمنده ای که اسمش را نمیدانستند. تجدیدی = مجروح شدن و به شهادت نرسیدن حلوا خور=کسیکه هرگز شهید نمیشود و از همه عملیاتها سالم باز میگردد پا لگدکن=نماز شب خوان (وقتی همه خواب بودن تو تاریکی بیدار میشد پاها رو لگد میکرد) بی ترمز… بیشتر »
ارسال شده در 11 مرداد 1397 توسط مستاجر خدا:) در شهدا
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود رسیدن به سن سی سال برایم ننگ است. آخرین بار که از سوریه برگشت ایران با هم رفتیم مشهـد بعد از زیارت دیدم مهـدی کنار سقـاخونه ایستاده می خنده، ازش پرسیدم چیه مادر چرا می خندی؟؟ گفت : مـادر امضـای شهــادتم رو امـروز از امـام… بیشتر »