رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

داستان سربازانی که جمجمه‌شان را به خدا قرض دادند

ارسال شده در 6 اردیبهشت 1398 توسط افسر جوان...نوری در شهدا, کتاب خوانی, خاطره

“جمجمه‌ات را قرض بده برادر” اثری ضد جنگ است و به جرأت می توانم بگویم متفاوت ترین اثری است که در این ژانر خوانده‌ام. در این اثر، سخن از قهرمان‌هایی است که شک و تردیدشان را لابه‌لای شعارهای پرطمطراق مخفی نمی‌کنند و آن قدر شجاع هستند که از حال بدشان حرف بزنند. مرتضی کربلایی‌لو از آدم‌های قصه‌اش بت نساخته، این آدم‌ها از دل آسمان نیامده‌اند و قرار نیست  شور و اشتیاق‌شان را برای شهادت بدون ذره‌ای ترس نشان بدهند. شخصیت‌های این داستان، قهرمان‌هایی هستند که به موقع می‌ترسند، به موقع می‌خندند و به موقع جا می‌زنند. آنها هم از جنگ خسته می‌شوند، از بلاتکلیفی، از سرما و از دوری، دوری، دوری… .

فراموشی موهبت بزرگی است وقتی تلخی خاطرات ته حلق را می‌سوزاند. ما چطور؟ ما حق داریم فراموش کنیم؟ مسئله همین است. هلال همه چیز را از یاد برده و حالا باید به خاطر بیاورد. فصل اول رمان با فراموشی او وتلاش برای به یادآوردنش شروع می‌شود. ما هم فراموش کرده‌ایم. پس باید همراهش راه بیفتیم و بزنیم به دل اروند. تا صدای فک غواصان را که از سرما به هم می‌خورند، بشنویم. انگار که چشم‌هاشان را سرمه کشیده باشند، ماهیان خسته ما، با بدن‌های کوفته و سرما زده. رمان “جمجمه‌ات را قرض بده برادر” رنگ دارد، صدا دارد، نور دارد، دلخوری دارد. ما جنگ را ندیده‌ایم، تنها صدای الله اکبر برادران‌مان را آن دم که از خاکریز ها به سمت تانک‌های غول پیکر روان می‌شدند، شنیده‌ایم. ما نمی‌دانیم شاید پشت اروند جایی بوده باشد که سرباز و فرمانده به پروپای هم بپیچند. جایی که بچه‌ها به نشانه اعتراض به فرماندهی مصطفی، پوتین‌ها را از پا در آورند. شاید همه چیز در این چادر خوش و خرم نباشد، بچه‌های شناسایی برادر برادر به ناف هم نبندند و قربان صدقه هم نروند، وقتی تردید کم‌کم راه باز می‌کند و مثل خوره به جان‌شان می‌افتد.

دستور از بالا چیست؟ بزنیم به دل آب یا نه؟ ما که تا بوده زده‌ایم و رفته‌ایم. حالا چه‌مان شده؟ چرا احساس می‌کنیم یک جای کار می‌لنگد؟ اصلاً این همهمه‌ای که کل منطقه را برداشته صدای تجهیزات بچه‌های خودی است یا دشمن؟ 

بین دل کندن و دل بستن کدام را باید انتخاب کنند؟ شبیه حسین عکس فرزند شش ماهه را پاره کنند تا پابند خانه نشوند و بمانند کنار رفقایشان یا شبیه سلیم از جنگ بگذرند؟ بگذرند و لابه لای خرابه های شهر دنبال یک زندگی آرام بگردند؟ سلیم، سلیم همانی ست که راویان روزهای جنگ بیشتر از همه درباره‌اش سکوت کرده‌اند. انگار که گفتن از سلیم خجالت دارد. بعد از شهادت فرمانده است که سلیم احساس می‌کند باید عاقلانه تصمیم بگیرد و حداقل او یک نفر ادامه دهنده این جنگ نباشد. درست یا غلط، سلیم تکلیفش را با خودش معلوم می‌کند. در جایی از واگویه‌هایش می‌خوانیم:” وقتی تنها توی تاریکی لای سنگرهای دشمن پرسه می‌زنی، و سایه‌ات با سایه آنها توی هم می‌رود می‌توانی خودت را پیدا کنی. آن جا دیگر هیچکس نیست که بخواهد حرفی تودهانت بگذارد یا هیجانی در تو بیندازد.” دغدغه این بچه‌ها یکی و دوتا نیست. از مرگ بگیر تا کلافه شدن‌شان از بلاتکلیفی. ناشناخته بودن مرگ در عین نزدیکی، چطور می‌شود درد نکشید و جان سپرد؟ این بچه‌ها خون را دیده‌اند، دل زدن شاهرگ رفیق‌شان را، تکه‌تکه شدن بدن همرزم‌شان را، و باید به کسی اطمینان کنند که می‌گوید :"جمجمه‌ات را قرض بده برادر” تا ایمان بیاورند به رهایی بعد از مرگ. هر چقدر هم که چشم‌هاشان از جنازه‌های متلاشی شده پر شده باشد.

چند فصل از رمان از حال و هوای جنگ فاصله می‌گیرد و زمان حال(30 سال بعد از جنگ) را روایت می‌کند. رویارویی مصطفی با عایشه که ایرانی است و روزگاری اسباب عشرت برای نظامیان عراقی را فراهم می‌کرده، عمده گفتگوهای این دونفر بر سر گذشتن این 30 سال و فاصله از آن است. مصطفی قرار است روایتگر عملیاتی باشد که شکست خورد و حالا دنبال چه چیز آمده؟ ریشه‌های شکست را پیدا کند؟ یا ببیند چه کسی توانسته آن روزها را فراموش کند؟ آیا گذشت 30 سال می‌تواند کینه و دشمنی قدیم را کمرنگ کند؟ جنگ برای آدم‌ها تا کجا ادامه پیدا می‌کند؟ شاید تا همیشه برای کسی مثل راننده عایشه… یا برای مصطفی. اما برای مصطفی این ادامه پیدا کردن از زمین تا آسمان فرق می‌کند. به یاد داشتن غواصانی که زیر سنگینی اروند فین می‌زنند و صدای تق‌تق به هم خوردن فک‌هاشان گوش مصطفی را پر می‌کند، تماس انگشتانش با لب‌های بچه‌ها، وقتی مشت مشت عسل می‌ریخت توی دهان‌شان تا سرمای رخنه کرده در جان بچه‌ها از پا نیندازدشان. تماشای دستانی که از مچ جدا می‌شوند و می‌افتند لب ساحل… جنگ برای مصطفی تا همیشه ادامه دارد. اما کینه نه…تفاوت میان آدم‌ها در برخورد با واقعه هولناکی به نام جنگ، در همین فصل‌هاست که مشخص می‌شود.

جمجمه شهدا کتاب شهدا نظر دهید »

ظهر عاشورا حر امام حسین(ع) شد

ارسال شده در 4 فروردین 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

“شهید محمد تقی شمس”

خواندن زیارت عاشورا شده بود کار هر روزش. شلمچه بود که چشماش مجروح شد. کم کم بیناییش رو از دست داد، با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد. با ضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش می کرد هم روضه. توی ماه محرم حالش خراب شد. پدرش می گفت: ” هر روز می نشستم کنار تخت براش زیارت عاشورا می خواندم اما روز عاشورایه جوری دیگه زیارت عاشورا خواندیم. 10صبح بود که ازم پرسید: بابا! حر چه روزی شهید شد؟ گفتم: روز عاشورا. گفت: دعا کن من هم امروز حر امام حسین (ع) بشم.
ظهر که شد. گفت: بابا! بی قرارم. بگو مادر بیاد. بعد هم گفت: برام سوره فجر رو بخون، سوره امام حسین (ع)شروع کردم به خواندن. به آیه “یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة” که رسیدم،خیلی گریه کرد. گفت: دوباره بخوان. 13 یا 14 بار براش خواندم. همین جور گریه می کرد. هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه.
گفت:بابا! مادر نیومد؟ گفتم: نه هنوز. گفت: پس خداحافظ.
قرآن را گذاشتم روی میز برگشتم. انگار سال ها بود که جون داده. تازه ظهر شده بود. ظهر عاشورا…”

منبع: کتاب خط عاشقی

نظر دهید »

حکمتی در گم شدن، عنایتی در پیدا شدن....

ارسال شده در 28 اسفند 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

صدای زوزه باد، نیمه های شب در فضا پیچید. همه نیروها امیدشان به گردان حبیب بن مظاهر بود، اما گردان در تاریکی شب ناپدید شد. سرنوشت کل عملیات به خطر افتاده بود. حاج احمد متوسلیان آرام و قرار نداشت.

وحشت عجیبی تمام وجود محسن وزوایی را فراگرفته بود، ناگهان محسن به گوشه ای رفت و قامت نماز بست و زیر لب زمزمه نمود:

خدایا، اگر می دانی نیت های ما خالص و فقط برای توست یاریمان کن! راه را نشانمان بده! خدایا تو برای موسی دریا را شکافتی و به امر تو عنکبوتی در مقابل غاری که حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم در آن پنهان شده بود، تار تنید. خدایا! به حق امام زمان رحمه الله، به حق نیایش خمینی قدس سرّه، به حق حسین علیه السلام، قسمَت می دهیم، ما بندگان حقیر را از این درماندگی نجات بده.

سپس برخاست. بچه ها را صدا زد و خود به راه افتاد. همه مطمئن از تصمیم او آماده شدند. ساعتی بعد گردان حبیب مقابل تپه «تانک» بود.

جالب آنجا بود که تمام نیروهای عراقی در کمال آرامش داشتند استراحت می کردند و در حالی به اسارت در می آمدند که نه تنها در وضعیت جنگی نبودند بلکه با زیرشلواری و رکابی خوابیده بودند!

بعدها وقتی بیشتر پرس و جو شد، معلوم شد که عملیات لو رفته بوده. عراقی ها تا ساعت سه، منتظر بودند تا نیروهای ایرانی رو قتل عام کنند. گم شدن گردان محسن خودش یه عنایت بوده و وقتی صبر عراقی ها به سر می آید، به گمان اینکه ایرانی ها موضوع رو فهمیده اند و عملیات را لغو کرده اند، با خیال راحت می روند استراحت کنند و البته همین عنایت بزرگ بود که باعث پیروزی عملیات مهم فتح المبین شد؛ عملیاتی که اگر پیروز نمی شد، سرنوشت خرمشهر همچنان در هاله ای از تاریکی می ماند و نهایتاً سرنوشت جنگ را به شرایط ناگواری سوق می داد.

منبع: مجله امان/شماره ۲۱

نظر دهید »

کربلا را برای سالهای بعد میخواهیم....

ارسال شده در 28 اسفند 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

ساکش را بست و مقابل در ایستاد، نگاهی به قامتش انداختم، دلم لرزید، نمی خواستم بار دیگر از او جدا شوم؛
گفتم: محسن جان! تو دوباره از خطر نجات یافتی، من خیلی دلم شور می زند، این دفعه دیگر نرو. با این وضعیت که نمی توانی کربلا را آزاد کنی!
محسن آرام پاسخ داد: مادرجان! ناراحت نباش، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
ما کربلا را برای خودمان نمی خواهیم، کربلا را برای سالهای بعد می خواهیم. ما برای خودمان فعالیت و مبارزه نمی کنیم، برای نسل های بعدی این مملکت می جنگیم.

مکاتبه و اندیشه/شماره ۲۴/سیده عذری موسوی

نظر دهید »

استخوان‌های «یعقوب» برگشت؛ حالا منتظر پیکر «رضا» هستیم!

ارسال شده در 27 اسفند 1397 توسط افسر جوان...نوری در شهدا, خاطره

چشمان مادرهمچنان به راه برگشتن پیکر فرزندی که حدود ۳۵ سال پیش رهسپار جبهه‌ها شده، دوخته شده است.

«گلزار داودی» مادر سه شهید دوران دفاع مقدس است که صبوری را با اشک و اشک را با انتظار پیوند داده. او را باید کوه صبر نامید، مادری که سه فرزند رشید خود را رهسپار جبهه‌های جنگ کرد تا “وطن” زنده بماند. او پیکر دو فرزند شهیدش را در آغوش کشیده، اما هنوز هم چشم به راه پیکر یکی از فرزندان شهیدش، شب‌زنده‌داری می‌کند.

«یعقوب، رضا و محمد آذرآبادی حق» فرزندان دلیر این مادر صبورند، فرزندانی که هنوز هم بعد از گذشت ۳۵ سال نامشان بر اوج دلاوری‌ها درخشان و یاد و خاطره‌شان جاویدان است.

پیکر «محمد» در همان دوران مقدس به آغوش مادر رسید، اما دو فرزند دیگر وی «یعقوب و رضا» جزو شهدای مفقود الاثر بودند که پیکر یکی از فرزندانش “یعقوب” بعد از ۳۵ سال چشم‌انتظاری حدود یک ماه پیش رجعت کرد و چشمان مادر را از گریه‌های بی امان چشم‌انتظاری تا حدودی رهاند.

 

اما اینجا پایان قصه نیست، هنوز هم یکی از فرزندان این مادر صبور، بی‌نشان و ناپیداست و مادر هنوز هم چشمانش به اشک گره خوره و دائم الدعاست تا نشانی از فرزندش «رضا» برسد.

بیش از ۸۰ سال از عمر مادر سپری شده، او از ۳۵ سال پیش چشم انتظار است، اما هنوز هم صبور و آرام؛ می‌گوید فرزندانم را بسیار دوست داشتم، آنان همواره به من و پدرشان احترام می‌گذاشتند و بر دست و پای‌مان بوسه می‌زدند. آنان فرزندان صالح بودند و آرزویشان شهادت بود که الحمدالله به آرزویشان هم رسیدند.

مادر می‌گوید: از نبود فرزندانم غصه می‌خورم، دلتنگ‌شان می‌شوم و هنوز هم در خواب و بیداری وجودشان را در خانه حس می‌کنم، اما فرزندانم به کنار، تمامی زندگی‌مان فدای اسلام و انقلاب. فرزندان من برای تداوم انقلاب و اسلام راه جبهه‌ها را در پیش گرفتند، من نیز با ناراحتی اما با شوق فرزندانم را عازم جبهه‌ها کردم تا پرچم اسلام پابرجا بماند. گویی که خداوند آنها را برای شهادت انتخاب کرده بود، از همان دوران کودکی صالح و با گذشت بودند، در نهایت نیز پای در رکاب جنگ گذاشته و جان خود را نثار راه اسلام کردند.

یعقوب، پسر بزرگمان بود که وارد سپاه شد و به جبهه رفت، محمد نیز بسیجی بود و از همان ابتدا عازم جبهه شد؛ رضا نیز معلم بود و علی‌رغم ممانعت اطرافیان، رضا نیز عازم جبهه شد و سه برادر همزمان در جبهه‌ها جهاد کردند.

محمد، کوچک‌تر از دو برادر دیگر بود که در عملیات والفجر ۴ پیش از دو بردارش شهید شد.

۳۵ سال گوش به زنگ بودیم تا خبری برسد / هنوز هم منتظریم

یعقوب و رضا نیز همرزم بودند که در جزیره مجنون در عملیات خیبر شهید شدند، اما پیکرهایشان سال‌ها مفقودالاثر بوده و هست. جنگ که تمام شد خبری از یعقوب و رضا نبود و ما چشم‌انتظار بودیم، ۳۵ سال را با چشم گریان و منتظر گذراندیم. همین که کسی در می‌زد یا تلفن زنگ می‌خورد، می‌گفتیم نکند خبری از فرزندانمان برسد، وقتی می‌شنیدیم پیکرهای شهدا را می‌آورند، گوش به زنگ می‌شدیم که ما را نیز خبر کنند، اما ۳۵ سال خبری نبود.

بعد از ۳۵ سال، استخوان‌های پسرم یعقوب رسید و دردهایمان قدری تسکین یافت، خداوند تمامی چشم‌انتظاران را مژده وصال داده و از چشم انتظاری برهاند؛ اما هنوز هم منتظر فرزندمان “رضا” هستیم و ان‌شاءالله پیکر او را هم بیاورند و از چشم‌انتظاری‌های چندین ساله رها شویم.

یک هفته پیش از آنکه خبر رجعت پیکر یعقوب را بدهند، بر دلم افتاده بود و احساس عجیبی داشتم. تا اینکه داماد و دخترم عصری به خانه ما آمده‌اند و گفتند: «قرار است از سپاه به دیدارتان بیایند به همین جهت آمده‌ایم دستی به سر روی خانه بکشیم». اما ماجرا این نبود و من به خوبی بازگشت فرزندم را حس می‌کردم. هر چه می‌پرسیدم چیزی نمی‌گفتند، شب را نزد ما ماندند، صبح که شد، شنیدم پیکر چند شهید دفاع مقدس را خواهند آورد. به دامادم گفتم: گویی خبری برایمان خواهند داد. همه شروع به گریه کردند، آری یعقوب به آغوشم بازگشت و درهایم تسکین یافت.

رجعت استخوان‌های یعقوب قدری از آلام قلب‌مان را تسکین داد، اکنون دست به دعاییم که پیکر رضا نیز بازگردد.

یعقوب با وضو و نماز لباس سپاهی را بر تن کرد

یعقوب حین اعزام به جبهه لباس‌های سپاهی را آورد و گفت: «مادرجان نمی‌شود بدون وضو با این لباس‌ها عازم جبهه شد». وضو گرفت و بعد از دو رکعت نماز، دست به دعا شد و گفت: «خدایا توفیق بده با این لباس‌ها در حضور تو روسیاه نشویم و در راه تو خدمت کنیم».

ماجرای اعزام “رضا” که هنوز مفقودالاثر است

رضا نذر کرده بود بعد از اتمام دبیرستان به مناطق دور افتاده جهت خدمت برود، نذرش هم قبول شد و توانست در نقاط دور افتاده بستان آباد خدمت کند؛ اما جنگ که شد تحمل نکرد و قصد عزیمت به جبهه کرد. اهالی محله مانع از رفتن وی به جبهه شدند و گفتند، بگذار دو برادر دیگرت بازگردند بعد تو برو. من هم این صحبت‌ها را با او در میان گذاشتم اما رضا رو به من کرد و گفت: «مادر این امتحانی برای ماست هرکس باید امتحان خود را پس دهد، باید در قیامت پاسخگو باشیم». با شنیدن این سخنان بدنم لرزید و گفتم: هر آنچه صلاح می‌دانی پسرم. اینگونه بود که رضا از مسجد دیگری عازم جبهه شد.

از فرزندانم خواستم مرا نیز در قیامت شفاعت کنند، خدا کند روز قیامت، روسیاه شهدا و ائمه (ع) نشویم.

فرزندانم همواره به دین و شرعیات پایبند بودند / ‏‬ همیشه رزق حلال به فرزندانمان می‌دادیم

فرزندانم مصداق بارز فرزند صالح بوده و همواره به دین و شرعیات پایبند بودند. شیرخواره بودند که به صورتشان نگاه می‌کردم و می‌گفتم: خدایا فرزندانم را از افراد صالح قرار بده تا در راه دین خدمت کنند و الحمدالله در این راه انتخاب شدند.

همیشه رزق حلال به فرزندانمان می‌دادیم. خودشان نیز مراقب بودند و حلال و حرام را به شدت رعایت می‌کردند، بعد از شهادتشان نیز بسیار شنیدم که به دیگران مساعدت کرده و کمک حال برخی فقرا بودند.

پیش از پیروزی انقلاب نیز همواره در مسجد بودند و عزاداری و مداحی می‌کردند و از همان دوران کودکی در مساجد اذان می‌گفتند. آنان با اخلاص پای در جبهه گذاشته و خداوند نیز وجودشان را پذیرفت و به مقام شهادت نائل‌شان کرد.

فرزندانم رفتند تا انقلاب و اسلام پابرجا بماند

فرزندان من و سایر فرزندان این خاک به جبهه‌ها رفتند و شهید شدند تا انقلاب پابرجا مانده و پشت ولایت فقیه خالی نشود، امید است همه به وظایف خود در قبال شهدا عمل کنند و مطیع امر رهبری باشند. جوانان نیز مقام و پیام شهدا را درک کرده و مسئولان طریق شهدا را در پیش بگیرند و به مردم و اسلام خدمت کنند.

«حاج حسن آذرآبادی حق» نیز پدر این سه شهید است. پدر نیز خسته چشم‌انتظاری‌هاست، دیگر بیماری و کهولت سن پدر را گرفتار کرده اما در کنار همسر صبورش، گوش‌هایش به زنگ و چشمانش به در است؛ تا زنگ می‌خورد، بی‌قراری عجیبی در خانه موج می‌زند، پدر از یک سوی و مادر از سوی دیگر پیگیر می‌شوند. که بود؟ کیست؟

هنوز هم چشمان پدر و مادر منتظر رسیدن خبری از رضاست. می‌گویند: پیکر یعقوب که رجعت کرد، قدری از بی قراری‌هایمان کاسته شد اما هنوز هم منتظریم و این انتظار عجیب همواره در چشمانمان جاری است؛ گویی که چیزی را گم کرده‌ایم.
منبع: ایسنا

شهدا منتظر چشم انتظار گلزار 1 نظر »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان