خواستم حالش را بگیرم.....
موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده و می گفت : « جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه،… بیشتر »