کجایند آن یاران با وفا؟
هنوز انقلاب پیروز نشده بود و حضرت امام در تبعید به سر می بردند. یک روز صبح که می خواستم او را برای نماز از خواب بیدار کنم، دیدم بیدار است و ناراحت پرسیدم: چی شده مادر؟ گفت: امام را در خواب دیدم من و عده ی زیادی در یک طرف ایستاده بودیم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف دیگر شاه رو به امام کرد و گفت پس کو آن یاران با وفایی که از آن ها صحبت می کردی؟
امام دست مبارکش را روی گردن من گذاشت و گفت آن هایی که گفتم همین ها هستند که به ثمر رسیده اند.
چند سالی از این قضیه گذشت، انقلاب پیروز شد. و در دوران جنگ مثل بقیه ی جوانان برای دفاع از مرز های میهن اسلامی راهی جبهه شد.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود گفت عملیات مهمی در پیش داریم من هم می خواهم در آن داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهید می شوم.
حرفهایش را زد و ساکش را برداشت و با همه خداحافظی کرد. چند روز بعد که مارش عملیات به صدا در آمد برای ما یقینی شده بود که او به شهادت رسیده است. همین طور هم بود پیکر پاکش را که آوردند دیدیم درست از همان قسمت که امام دست مبارکش را نهاده بود ترکش خورده و شهید شده.
راوی: مادر شهید سید رضا سیدین