چرا به زیارت ما نمی آیی؟
هویزه ، شهدای غریبی دارد . خیلی از انها ، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند . هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است . مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیز ترین خاطرات دفاع مقدس است .
عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم می زدم . کاروان های زیارتی ، یکی پس از دیگری برای زیارت به آن جا می امدند و می رفتند . در میان همهمه زائران ، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه می کرد .به همان طرف حرکت کردم . دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبر ها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب می کرد . داشت ضجه می زد و گریه می کرد و چیزهایی به شهید می گفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود . عده ای از خانم ها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند . فکر کردم حتما از بستگان آن شهید است . خودم را کنار کشیدم و از ان جمع فاصله گرفتم . بعد از کمی قدم زدن ، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار ، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است .
نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم . پرسیدم : آن شهید برادرت بود ؟
گفت : نه ، اصلا با او آشنا نیستم .
کنجکاوی ام بیشتر شد . جریان را از او سوال کردم . گفت : ان شهید مرا به این جا دعوت کرد .
حرف هایش عجیب بود .
قرار بود از مدرسه ی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود . سهمیه هر کلاس چهار نفر بود . من هم دوست داشتم به این سفر بروم . اما اسمم در قرعه نیفتاد . خیلی ناراحت شدم . دلم شکست . شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند می زد . بعد از چند لحظه به طرفم امد . چفیه اش را در آورد و روی سرم انداخت . چفیه تمام موهایم را پوشاند . بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم . گفتم : ” می خواهی مرا بکشی ؟ ” خندید . گفت : ” ما جان مان را فدای شما کردیم … نترس .نمی میری ! ” .
گفت : ” چرا به زیارت ما نمی آیی ؟ ” .
فهمیدم منظورش جبهه های جنوب است .
گفتم : قرعه به نامم نخورد .
گفت : ” اگر دلت بخواهد می توانم کارت را درست کنم”
خوشحال شدم . نور امید در دلم زنده شد . دیدم می خواهد برود . پرسیدم : ” سراغ شما کجا بگیرم ؟ ” .
گفت : ” مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول ، قبر هشتم . ” .
فردا صبح که به مدرسه رفتم ، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده . سریع رفتم اسم نوشتم .
قرعه به نامم افتاد .
به هویزه که آمدم ، فوری به سراغ شهدا رفتم . ردیف اول را پیدا کردم . شمردم تا رسیدم به قبر هشتم . گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد . اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود . روی سنگ نوشته شده بود : ” شهید ملائی زمانی ” .
راوی : حجت الاسلام مرتضوی . از گروه تفحص سیره شهدا قم