شهیـد گمنـام سلام
مجید موقع اعزامش بہ جبهہ ۱۸ سالش بود . روز اعزام بهش گفتم : مجيد ! من دوست ندارم تو رو دست و پا شکستہ ببينما …! مواظب خودت باش ، نرے و درب و داغون برگردے .
خنديد و گفت : نه مامان ! خيالت راحت من جورے ميرم کہ ديگہ حتے جنازه ام هم بہ دستت نرسہ .
بہ شوخے گفتم : لال شے ! اين چہ حرفيہ میزنے ،
موقع اعزام مجيد اصلاً کنارم نمےماند ،
من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيہ بسيجےها يہ کم کنارم بمونہ .
هر وقت هم مےيومد ، گونه هام رو مے گرفت و مےگفت : چيه مامان ! چرا رنگت پريده ؟ چرا ناراحتے ؟
بهش گفتم : اين چہ وضعشہ ؟ تو چرا مدام اين ور و اون ور ميري و پيشم نمےنشينے ؟
گفت : من وقتے کنارت مےنشينم و اون احساس و محبت مادرانہ رو توے چهره ات مبينم ، مےترسم شيطون وسوسہ ام کنہ و نذاره برم . موقع رفتن اومد سراغم باهام روبوسے کرد و گفت :
مامان ! وقتے سوار شديم من وسط اتوبوس مےايستم ،
من تو رو نگاه مےکنم ، تو هم من رو نگاه کن . تا جايـےکہ ميشہ همديگہ رو نگاه کنيم …
وقتے ماشين حرکت کرد تا لحظہ ے آخر براے هم دست تکون دادیم و همدیگہ را نگاه کریم .
اين آخرين ديدارمون بود …
چند روز بعد خبر شهادتش رو برام آوردند
همونطور کہ خودش گفتہ بود ديگہ جسدش برنگشت …
راوے : مادر شهيد
منبع : کتاب حکايت فرزندان
روح الله ۲ ، صفحه ۹۲
شهیـدمجیـدقنبرے
شهـداے گمنـام
الهی شهدا دستمونو بگیرند