خدا خدا میکردم که نگه محمد تقی..... ...
ظهر روز21 فروردین بود
باران آتش سنگین دشمن ،کار و خیلی سخت کرد
بود.
یکی از خطوط حساس، موقعیت سنگر دوشکا بود و به همین خاطر این خط و سپرده بودن به محمدتقی .
هر جا که محمدتقی بود دل فرمانده ها قرص بود
من با چندنفر از بچه های تیپ فاطمیون چندتا خط اون طرف تر بودیم. ساعت از ظهر گذشته بود.خمپاره های دشمن از زمین وآسمون می بارید..
یکی از نیروهای افغانی که توی خط محمدتقی بود به جمع ما اضافه شد.
ازش پرسیدم چه خبر از موقعیت سنگر دوشکا؟
گفت که یکی از نیروهای شما شهید شد؟
گفتم منظورت بچه های مازندرانه؟ گفت: بله
تا اینو گفت یهو بند دلم پاره شد..میدونستم محمدتقی خط و داشت پرسیدم کی شهید شد؟
خدا خدا میکردم که نگه محمد تقی…
گفت: سالخورده شهید شد.
یکباره دنیا رو سرم خراب شد. دلم می خواست فریاد بکشم..سخته بغضت وفرو بخوری و مجبور باشی درد و تحمل کنی..
دیگه هیچی حس نمیکردم، نه صدای تیر نه خمپاره، نه صدای بیسیم…
آخ..ممدتقی..
باورش برام سخت بود ولی به خاطر شرایط و موقعیتی که بود،باید خودمو جمع و جور می کردم.
دلم می خواست زار زار گریه کنم ولی به خاطر اینکه بچه های افغانی روحیه شونو از دست ندن، باید آروم بودم.
غروب، درگیری ها تموم شد و اوضاع کمی آروم شد ولی دلم آروم وقرار نداشت.
هر چقدر سکوت بیشتری توی منطقه حاکم میشد، بغض و دلتنگیام بیشتر میشد.
چه شب بدی بود! محمدتقی یک لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت.
یاد خنده هاش ..یاد شوخی هاش.. خاطراتی که با هم داشتیم..یاد سختی های اموزش هامون..یاد مداحی کردناش…
همه ی این فکر ها داشت دیوونه م می کرد.
بین بچه های افغانی تنها بودم و کسی نبود که حتی باهاش درد و دل کنم
انگار قرار نبود صبح بشه تا خط و تحویل بدم و برم ببینم چه خبره…
اون شب تا صبح بیدار بودم و با این فکر و خیالات شب و به صبح رسوندم.
صبح که خط و تحویل دادم سریع رفتم موقعیت سنگر دوشکا.
دیدم حسین مشتاقی کنار سنگر دوشکا نشسته.
تا منو دید گفت: این خونی که اینجا ریخته خون محمدتقیه
حسین هم شب سختی رو پشت سر گذاشته بود و اون هم مثل من تو خط تنها بود ..کاملا درکش میکردم
چشم های حسین پر از غم بود ولی مجبور بود پیش نیروهاش خودشو حفظ کنه.
و الان که این خاطره رو دارم میگم؛ محمدتقی و حسین پیش هم هستن ومارو با دنیایی از دلتنگی تنها گذاشتن…
خاطرات یک همرزم
خاطرات سرگرد شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده