حواسش به آلونکنشینها هم بود
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون.
روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛
از زمان آلونک نشین ها.
همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد،
اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند.
اوضاعشان خیلی خراب بود.
رفتیم جلوتر. از یکی از خانه ها خانمی آمد بیرون،
سه تا بچهی قد و نیم قد هم پشت سرش.
مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد، قربان صدقه شان رفت.
خانه در واقع، یک اتاق خرابه ی نمناک بود.
در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود.
از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند.
مصطفی گفت «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن.
ما ازشون غافلیم.» چند وقتی بود بهشان سر میزد.
برنج و روغن میخرید و برایشان میبرد.
وقتی هم که خودش نمیتوانست کمک کند،
چندتا از بچه ها را میبرد که آنها کمک کنند.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هسته ای