رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

خاطره‌ای طنز از شهید ابراهیم هادی...

ارسال شده در 28 اردیبهشت 1398 توسط افسر جوان...نوری در شهدا, خاطره

 

« ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي‌رفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي‌گفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و… ابراهيم كه خيلي غذا خورده بود و به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.

جعفر هم پشت سرشان آرام و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!

آخرشب مي‌خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوان‌هاي مسلح جلو آمد.

ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه… بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!

بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و… تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.

بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.

كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »

اخلاص شهدا ادامه راه شهدا افطار شهدا شهید ابراهیم هادی کوثربلاگ 1 نظر »

خونش را نذر حضرت زینب(س) کرده بود....!

ارسال شده در 26 اردیبهشت 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

مادر زخم خورده جنگ بود، کودک بود که تیری ناغافل گلوی پدرش را دریده و او طعم یتیمی را چشیده بود، حالا پسرش داشت لباس رزم می پوشید.
شب های آخر با پسرش تا اذان صبح می نشست، گاهی صدای خنده شان فضای خانه را پر کرد و گاهی هم صدای هق هقشان به گوش دیگر اعضای خانواده می رسید. مادر بود و دلش نمی خواست از دستش بدهد، پسرش قرار بود عصای پیری اش باشد، نمی خواست داغ جوان ببیند اما پسرش اذن از آقای بی دست گرفته بود و نمی توانست چیزی بگوید.
خدا یکسال بعد از ازدواجش و درست سالگرد ازدواجش، حمید را به او داده بود، هنوز رخت دامادی تن پسرش نکرده بود، اما می دانست حمید رفتنی ست. حمید رفته بود عراق که برنگردد، اما برگشته بود.
پدر و مادر که دلیلش را پرسیدند گفته بود: توی حرم حضرت عباس(ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سرِ دوراهیم، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد.
مادرش یادش می آید که روز وفات حضرت زینب(س) که با حمید برای اهدا خون رفته بودند، پسرش همانجا خونش را نذر حضرت زینب کرده بود. او از جنگ خاطره یک گلوله و گلو را به یاد داشت و جنگ این بار هم به او یک گلوله در گلو داده است.
پدر شهید می گوید: قرار بود 25 اسفند برگردد
اما به تاخیر افتاد، 11 فروردین که تماس گرفت، گفتم مگر قرار نبود برای عید بیایی، گفت رفتنم را به کسی نگو، می خواهم گمنام بروم و برگردم، نترس بابا من لیاقت شهادت را نداشتم، بعد گفت: بابا اگر اوج مظلومیت اینجا را می دیدی میگفتی تا جانی در بدن داری برنگرد.
این پدر داغدیده اما صبور ادامه می دهد: خواب شهادتش را قبل از رفتنش دیده بودم، روز سیزده به در، روز شهادتش با اقوام به تاکید حمید بیرون بودیم، جویای غیبت حمید شدند و ما هم جریان را گفتیم. عمویش با دیدن عکس های حمید منقلب شد و ما همه با هم یک صدا گریه می کردیم، بدون اینکه بدانیم همان لحظه حمید را از دست داده ایم.

مردی که خودش زخم جنگ را به یادگار دارد، می گوید: هر وقت می گفتم شاید مادرت راضی به رفتنت نشود، می گفت آن کسی که مرا دعوت کرده خودش هم مادرم را راضی می کند. گفتم بعد از تو مردم از ما می پرسند که آیا ارزشش را داشت؟ جان پسرت به چه قیمت؟ گفت: خیلی ها خودشان می دانند ولی اگر هم کسی پرسید بگو؟ قیمت خون دختر سه ساله حسین چقدر است؟
پدر شهید حمید قاسم پور ادامه می دهد: گفتم هنوز که فراخوان ندادند، هر وقت اعلام کردند، آنوقت برو، اما در جوابم مثالی زد که دیگر چیزی نگفتم، گفت گاهی سر سفره آب نیست و آب نیاز است، من میروم آب می آورم یا شما می گویید که بروم آب بیاورم، در هر دو شکل من آب را به سفره آوردم اما کیفیت آب آوردن ها خیلی فرق دارد.
او به داشتن چنین فرزند قهرمانی به خود می بالد و می گوید: خیلی ها از حمید خاطرات خوب به یاد دارند. بعد از شهادتش معلم اول ابتدایی شهید (آقای امیر انصاری) خاطره ای از شهید نقل کرد که برای اولین بار حمید در بین بچه ها روز معلم دست مرا بوسید، ایشان همان اول ابتدایی به بنده گفت: آقای قاسم پور آینده روشنی را برای حمید پیش بینی می کنم. به نظر من حمید در آینده دارای شخصیت بزرگی می شود. ایشان زمانی که متوجه خبر شهادت حمید شد ، علی رغم بعد مسافتی به منزل ما آمد و گفت که آقای قاسم پور من فکر می کردم که حمید شخصیت بزرگی بشود اما نه به این زودی و به این بزرگی.

1 نظر »

شهدا نشانه دارند که من ندارم....؟

ارسال شده در 20 اردیبهشت 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

شهید ابوالفضل شیروانیان
زود جوش می‌آورد. آن صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم می‌گفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. پس شهید نمی‌شوم!»

دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظره‌ای صبور شده بود، آن‌قدر که من سر به سر او می‌گذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمی‌زد. دلم می‌خواست فریاد بزند تا آن نشانه‌ای که می‌گفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید ابوالفضل به سوریه برود، شهید می‌شود.»

حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید می‌شوند، عرفانی شده است. بعدا خوب می‌شود.»

مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت. به ابوالفضل گفت، «چگونه این‌قدر صبور شده‌ای؟ چرا به مهدی چیزی نمی‌گویی؟»

ابوالفضل گفت، «بگذار بچه خوشحال باشد و این روز‌های آخر از پدرش خاطره بدی در ذهن نداشته باشد.»

راوی: همسر شهید

منبع: کتاب یک تیر و چهارده نشان

نظر دهید »

مَردی به نام مجید

ارسال شده در 7 اردیبهشت 1398 توسط افسر جوان...نوری در شهدا, کتاب خوانی, خاطره

مسعود پیرهادی در روزنامه «رسالت» سرمقاله شماره امروز درباره تجلیل و تمجید از مردانگی شهید بزرگ و عزیز «مجید قربانخانی» نوشت:

مجید قربانخانی این روزها بعد از چند سال از خبر شهادتش، دوباره به کشور بازگشت؛ با استخوان‌هایی سوخته در دستان مادر دلسوخته اش جای گرفت. قصه‌های مجید ما خیلی شبیه وقایعی از کربلا شد و سرانجام در کربلای خان طومان برات شهادتش را دستش دادند. باید از آن نگاه‌های اباعبدالله علیه السلام به زهیر، نصیبش شده باشد که اینگونه از همه عالم برید و به او پیوست. مشهور است «بیابان هم که باشی، حسین آبادت می‌کند، مانند کربلا». آری، کشتی نجات حسین علیه السلام، همان کیمیایی بود که مجید قهوه خانه دار که خالکوبی روی دستش داشت را به رزمنده ای تمام عیار در دفاع از حرم تبدیل کرده بود.

پدرش می‌گوید مجید یک سفر اربعین رفت و وقتی برگشت دیگر مجید قبل نبود. یک هفته بعد از بازگشت گفت می‌خواهد به سوریه برود، پدرش می‌گوید به او گفتم تو که گروه خونی ات به این حرف‌ها نمی‌خورد! دوستان و بستگانش گفته‌اند که وقتی مجید رفت هم هیچ کس باور نمی‌کرد. یکی می‌گفت مجید رفته شهرستان خودشان، دیگری می‌گفت مجید رفته شمال، اما نه؛ مجید قربانخانی از بسیاری از همرزمان با سابقه اش هم پیشی گرفت و شهید شد. نوع شهادتش هم خاص بود، همین قدر بدانید که پیکرش سه سال بعد بازگشت.

با یک نگاه ولایتی، مجید را مجد و عظمت بخشیدند، اباعبدالله و باب الحوائج علیهماالسلام، در سفر کربلای مجید و دوستانش، مجید را «آدم» کردند، همان آدمی که گفته‌اند: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند. اگر بخواهیم دقیق‌تر و لطیف‌تر بگوییم، راه را او نرفت، او را به خاطر قابلیت و ادب و محبتش بردند.
گر می‌روی بی حاصلی
گر می برندت واصلی
رفتن کجا بردن کجا
یافت آباد که جای خود، ایرانی را آباد کرد؛ کسی که خود را یافت. مجید، مقدس نبود که مقدس‌ها استخاره کردند و به میدان نرفتند؛ مجید، مَرد بود. قصه‌های مردانگی مجید را از کمک‌هایش به مستضعفین در نانوایی بربری تا کسانی که تحت پوشش و حمایت خود گرفته بود تا شیشلیک دادن به آن کودک کار و تا بذل ادب و محبت به پدر و مادر و خواهرش می‌شد دید.


شهید مجید قربانخانی، قصه پر رمز و رازی دارد. او اهل بسیج و هیئت و مسجد به آن معنا نبود، اما متحول شد و به دفاع از حرم آل الله شتافت، اتفاقاً خیلی هم زود شهید شد.
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند

خاطره شهید شهید مجیدقربانخانی 1 نظر »

قصه‌های «مجید»ی که با «بی‌بی» رفت + عکس

ارسال شده در 7 اردیبهشت 1398 توسط افسر جوان...نوری در مناسبتی, شهدا, کتاب خوانی, خاطره

کبری خدابخش‌دهقی، نویسنده «مجید بربری» درباره این کتاب می‌گوید: «من در سال ۹۵، برای سایت مشرق می‌نوشتم. در خرداد آن سال گزارشی درباره مجید نوشتم با عنوان «خالکوبی مجید سوزوکیِ یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد.» آن گزارش بازخوردهای زیادی داشت. کسی پیش از این مجید را نمی‌شناخت. به‌خصوص در فضای مجازی خیلی خوب دیده شد. داستان این شهید برایم جذاب بود و چند روز بعد شروع به نوشتن کتاب کردم و در بهمن سال بعد از کتاب رونمایی شد. ابتدا نام کتاب «پناه حرم» بود که بعد از چاپ اول و با توجه به اینکه این شهید را بیشتر با عنوان بربری می‌شناختند چاپ‌های بعدی به اسم «مجید بربری» و بدون تغییر متن و فقط با تغییر جلد منتشر شد.»

خدابخش در پاسخ به اینکه نوشتن درباره شهدای مدافع حرم چه تفاوتی با شهدای جنگ تحمیلی دارد، گفت: «بسیاری از خاطرات تازه هستند و خانواده و دوستان شهید نیز حضور دارند و با جزئیات بیشتری خاطرات و ویژگی‌های شهید را تعریف می‌کنند. البته ملاحظاتی نیز در این خصوص وجود دارد که شاید در مورد شهدای قدیمی‌تر صدق نکند. کتاب با تکنیک فلش‌بک نوشته شده است. از لحظه شهادتش شروع می‌شود و در انتها به زندگی‌اش بر می‌گردد.»

 

این نویسنده در ادامه با اشاره به بازگشت پیکر شهید قربانخانی به ایران می‌گوید: «استقبال فوق‌العاده‌ای از این شهید شد اما سال گذشته نیز این کتاب مورد توجه بخش زیادی از جامعه و به‌خصوص جوانان قرار گرفت. مجید هم مثل شهید حججی تاثیر زیادی روی جوانان داشته است.»

او با بیان اینکه این کتاب را از دو طریق به دفتر رهبری رسانده است، اضافه کرد: «یک بار این کتاب را به دفتر رهبری ارسال کردیم و یک‌بار هم توسط پدر مجید یک جلد از این کتاب به مقام معظم رهبری داده شد اما هنوز نمی‌دانیم که این کتاب توسط ایشان خوانده شده یا خیر.»

خدابخش با بیان اینکه قرار نیست فعلاً به حجم کتاب اضافه شود، گفت: «خانواده شهید توصیه کردند که بازخوردهای خوانندگان کتاب را به کتاب اضافه کنیم. پیشنهاد خوبی است و اضافه خواهد شد. البته یک بخش‌هایی از زندگی شهید هم هست که خانواده‌اش از انتشار آنها پرهیز دارد و آن قسمت‌ها در کتاب نیست و فکر می‌کنم که مثلاً ۱۰ سال بعد هم می‌توانیم آن را به بخش داستان زندگی مجید اضافه بکنیم.»

رونمایی با اسم اول

چهارمین روز بهمن ۹۶ مراسم رونمایی از کتاب زندگینامه مجید قربانخانی با نام «پناه حرم» و با حضور نویسنده و ناشر کتاب، خانواده، فرمانده و همرزمان شهید در خبرگزاری دفاع مقدس برگزار شد. در این مراسم کبری خدابخش‌دهقی، نویسنده کتاب هدفش از نوشتن این اثر را این‌گونه گفته بود: «قصه مجید قصه‌ای متفاوت است، این کتاب روایتگر سرگذشت جوانی با تیپ، رفتار و منش امروزی است که اگر الان شبیه او را در خیابان ببینیم با چشمان‌مان او را قضاوت می‌کنیم، غافل از اینکه خوبی‌ای در وجودش بود که سبب شد خداوند مجید را برای خودش بخرد. شاید مجید اشتباهات و خطاهایی داشته است ولی وقتی وارد حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) می‌شود حالاتی که پیدا می‌کند باعث می‌شود تا بانو او را انتخاب کند.»

تشییع پیکر شهید قربانخانی، سه سال پس از شهادت

چرا بربری؟

می‌گویند دایی‌های پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار بر می‌گشت، پشت دخل بربری فروشی می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. یکی می‌گفت مجید دو تا نان بده، آن یکی می‌گفت مجید چهار تا نان هم به من بده. سه تا هم به من و… همین‌طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.

از زبان پدر مجید

مجید خودمختار بود. از هیچکس حرف‌شنوی نداشت. بدنش خال‌کوبی شده بود و چندین نوچه داشت. سال ۹۳ به پیاده‌روی کربلا رفت و به گفته خودش در بین‌الحرمین از امام حسین (ع) خواسته بود آدمش کند. سال بعد مجید به هیاتی رفت که آنجا درباره مدافعان و در مدح حرم و حضرت زینب (س) می‌خوانند و مجید در آنجا از شدت گریه بیهوش شده بود.

حرف‌های خواهر

مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت. تا کلاس هشتم خواند و برای همیشه کتاب‌های درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر و دیگر خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی به این رفتارش معترض می‌شدیم، می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی می‌گفتیم برایت آستین بالا بزنیم، می‌گفت: «داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد» و چون خیلی شوخ‌طبع بود هیچ‌کدام از ما حرف‌هایش را اصلاً جدی نمی‌گرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت می‌خواند، حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می‌خواند. خودش همیشه می‌گفت نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این‌طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (س) داشت.

بخشی از کتاب «مجید بربری»

قهوه‌خانه حاج مسعود

صدای قل‌قل قلیان به گوش و بوی تنباکوی میوه‌ای به مشام می‌رسید. روی تخت‌های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته، چایی می‌خوردند و قلیان هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می‌رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می‌شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی‌اش را روی همین تخت‌ها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که روی تخت‌ها نشسته بودند و گپ می‌زدند، سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می‌شدند و جا برایش باز می‌کردند. یکی دو نفری هم نی قلیان را به سمت مجید کج می‌کردند و تعارفی به مجید می‌زدند.
- آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما
+ نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمی‌کشم.
- ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.
+ می‌گم نمی‌کشم، تو میگی بیا یه دم بزن.
و بی‌آنکه پی حرف را بگیرد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم‌ها مجید در هیات حاج مسعود سینه می‌زد و گاهی میدان‌دار هیات هم می‌شد. حاج مسعود در دوران بچگی‌اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.
مجید سلام کرد و گفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون آمد و با حوله کوچک دستانش را خشک می‌کرد.
+ جونم مجید، کاری داری.
- بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می‌خوام وصیتم را بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرف‌هاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
بر روی لبه یکی از تخت‌ها نشست و شروع به نوشتن کرد. مجید و حاج مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سال‌های زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف، بعد هم بچه محل بودن‌شان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه‌های قهوه‌خانه خبردارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان این حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی‌ها تعجب کرده بودند و می‌گفتند:
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم می‌خواد یه اعتباری جمع کنه.
- آخه اصلاً مجید رو سوریه نمی‌برن، مگه میشه، مگه داریم.

*روزنامه فرهیختگان

خاطره جذاب خاطره شهید بربری مجید بربری مجید قربانخانی کتاب درباره شهدا کوثربلاگ نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان