سال 1366 بود. سه سال از شهادت محمدرضا می گذشت. یکی آمد و گفت عده ای از سربازان می خواهند به خانه تان بیایند. پدر رفت سراغ شیرینی زبان و گل هایی که گل فروشی سر خیابان تلنبار کرده بود. مادر هم همراه دخترش به آشپزخانه رفت تا برای سربازان، چای دم کند. ناگهان اتومبیلی از خیابان خاوران آمد و چنان به داخل بن بست پیچید که نظر بچه های داخل بن بست را جلب کرد. درِ اتومبیل طوری تنظیم شد که داخل راهروی خانه باز شود. روحانی قد بلندی از ماشین پیاده شد. حاج آقا و حاج خانم باورشان نمی شد آقای رییس جمهور را در قاب چهارچوب خانه شان می بینند. هول شده بودند. در همین حال، برق ها هم رفت! حاج خانم خودش را به زیرزمین رساند تا پیک نیک گازی اش را بیاورد و کمی نور بدهد به خانه کوچکش. آقا خامنه ای سرزده آمده بود و نشست به صحبت با حاج آقا. کمی که گذشت، سراغ مادر را گرفت. حاج خانم که از تعجب در همان آشپزخانه نشسته بود و صحبت ها را گوش می داد با صدای حاج آقا به خود آمد و راهی پذیرایی شد. در کمال ناباوری و خوشحالی از مهمانان پذیرایی کردند و چند فریم عکس یادگاری هم گرفتند. آقای رییس جمهور دست خالی نبود. سکه ای به رسم یادگار به حاج آقا داد و قرار شد مشکل سند خانه شان هم حل شود. یک ماه بعد، همه خانه های محله که سند نداشتند و بدون آب و برق، سر می کردند، مشکلشان حل شد.
چند کوچه آنطرف تر خانواده عرب شاهی زندگی می کردند که 7 شهید در راه اسلام و انقلاب داده بودند. وقتی خبر دیدار آقای رییس جمهور به گوششان رسید، حسرت خوردند که چرا این توفیق نصیب آن ها نشده. فکر می کردند پارتی بازی شده. حاج خانم برایشان توضیح داد که روح ما هم از این دیدار خبر نداشت… هنوز هم شیرینی آن دیدار زیر زبان حاج خانم است. می گوید: بعد از آقا دیگر هیچ کسی به ما سر نزد!
خانواده «اعظم نظامی» سه پسر داشت. اولی به خاطر زن و فرزند، نتوانست به جبهه برود. پدر خانواده او را بیش از حد دوست داشت و اجازه این کار را به او نداد. دومین فرزند، نامش محمدرضا بود و نازپرورده ی مادر. آنقدر اصرار کرد تا رضایت مادر را گرفت. بارها به جبهه رفت تا شهید شد. فرزند سوم هم کوچک بود و سن و سالش به جبهه نمی خورد. اما در بسیج، راه برادرش را ادامه داد. حالا چند سالی هست که پدرِ خانواده هم پیش خدا رفته و حاج خانم تنهای تنها توی یکی از بن بست های شهرمان (تهران) زندگی می کند.
خانه ای کوچک در بن بست شهید اعظم نظامی(خیابان خاوران – منطقه 15) عصر روز گذشته میزبان اعضای گروه «دیدار» بود. جوانانی که از سال 1390 به خانه شهدا، جانبازان و ایثارگران می روند و در دیدارهای کوتاه، یاد حماسه ها را در دلشان زنده نگه می دارند. دخترها چای دم کردند و بسته های یکبار مصرف میوه و شیرینی که خودشان آورده بودند هم دست به دست شد. یک مهمانی ساده و بی دردسر برای خانواده شهید…
از وقتی حاج خانم به زمین افتاده و کمرش به در ورودی خورده و آسیب دیده، رفت و آمدش در خانه هم برایش مشکل شده چه برسد به اینکه دو طبقه را پایین برود و بخواهد آب و هوایی عوض کند. حتی گاهی نمی تواند به بهشت زهرا(سلام الله علیها) برود و به محمدرضای شهیدش سری بزند. صندلی چرخ دار، عصا و واکر در گوشه خانه نشان از مشکل حاج خانم برای هر حرکتی است؛ اما با همه کهولت سن و رنج هایی که دیده، جلوی جمع ما راحت و شیوا حرف می زند. برق چشم هایش نشان می دهد که حال و هوای دلش با غروب های دلگیر جمعه های دیگر فرق اساسی دارد. همه را دعا می کند و می گوید باز هم به من سر بزنید…
7 ماه اصرار می کرد که به جبهه برود. گفتم: دیپلمت را بگیر و برو. روزی که دیپلم را گرفت، آن را به من داد و گفت: بفرما این هم دیپلم اما نه به درد من می خورد، نه به درد شما… بعد از شهادتش دیپلم را قاب گرفتیم. راست می گفت. نه به درد او خورد، نه به درد ما. محمدرضا راهش را پیدا کرده بود. آنقدر رفت تا رسید.
روز مادر که می شود دلم می گیرد. یاد آن روز مادری می افتم که با پول توجیبی اش یک بیسکوئیت مادر خریده بود تا به من کادو بدهد. کادو را گرفتم و گذاشتم روی کمد. آنقدر رفت و آمد تا آن بیسکوئیت را گرفت. برای من گرفته بود اما دوست داشت خودش بخورد! با دسته جارو به شوخی یکی هم زدم به پایش. رفت نشست روی پله و شروع کرد به خوردن. با خنده می گفت: حالا که زدی مادر بی مادر!… هر سال روز مادر که می شود نمی دانم از این خاطره بخندم یا گریه کنم. محمدرضا مهربان بود. پسر دوم بود اما برای من عزیز کرده بود.
هنوز به کربلا نرفته ام! آرزو دارم. اوایل می گفتم باید صدام بمیرد. بعدش که مُرد، حال حاج آقا بد شد و با سرطانی که داشت نمی شد تنهایش بگذارم. بعد از آن هم از پا افتادم. یکی از عکس های محمدرضا را برایم آوردند که با دوستانش روی دوش هم سوار شده بودند تا بلکه چراغ های کربلا را از مرز قصر شیرین ببینند. نمی دانم بالاخره دید یا نه. با اینکه خیلی خطر داشت ولی محمدرضا بالا رفته بود تا کربلا را ببیند. حالا دوست دارم به نیابت پسرم به زیارت امام حسین(علیه السلام) بروم.
یک هفته خبری از محمدرضا نبود. خواب دیدم در محله مان می رفتم که آقایی از من دعوت کرد در مجلس روضه شرکت کنم. وارد گاراژ بزرگی شدم که بالایش نشسته بودند برای روضه خوانی. ناگهان پایم به چیزی گرفت و زمین خوردم. وقتی به خودم آمدم دیدم پایم به یک سنگ مزار گرفته که اسم محمدرضا را رویش نوشته بودند. به هول از خواب پریدم. دیدم حاج آقا هم بیدار شده. حاج آقا هم خواب دیده بود که کاسب های محله دارند سینه می زنند. وقتی پرسیده بود، گفته بودند محمدرضا شهید شده. حاج آقا هم به هول از خواب پرید. جفتمان فهمیدیم که محمدرضا رفته است…
حاج آقا اهل مشهد بود. عمه های محمدرضا هم آنجا بودند. قبل از اعزام آخر به مشهد رفت و یک دل سیر زیارت کرد. از همه خداحافظی کرد و رفت. بعد از شهادت محمدرضا وقتی به مشهد رفتم، به حرم رفتم اما داخل صحن نشدم. انگاری دلم گرفته بود از شهادت پسرم و آن را از امام رضا می دیدم. باز هم محمدرضا به خوابم آمد و با ناراحتی از من گله کرد. حال و هوایم عوض شد. از کارم پشیمان شدم و رفتم به پابوس علی بن موسی الرضا (علیه السلام).
گزارش همشهری محله 15 از خانواده شهید اعظم نظامی در 21 شهریور 1383
در منطقه کوشک (دزفول) یک هفته آب نداشتند. وقتی تانکر آب آمد، محمدرضا رفت تا برای تخلیه اش کمک کند. تیر مستقیم آمد و خورد به پشت سرش. دوم اردیبهشت 1363 بود. وقتی پیکرش را به پزشکی قانونی آوردند خیلی اصرار کردم که ببینمش. اولش نمی گذاشتند اما بالاخره راضی شدند. قدّم به کشوی محمدرضا نمی رسید. دستم را گذاشتم زیر سرش. دستم فرو رفت!دلم هُری ریخت. زیر سرش و قسمتی که آسیب دیده بود، پنبه گذاشته بودند. دلم شکست. دعا کردم خدا این فرزند را از من قبول کند…
سالی یک دست کت و شلوار برای پسر بزرگمان می خریدیم و همان را سال بعد پسرهای دیگرم می پوشیدند. یک سال محمدرضا گفت: من تا کی کهنهپوش علی باشم؟ دلم سوخت. یک روز رفتیم و برایش کت و شلوار خریدم. چند روز بعد دیدم کت و شلوارش را به یکی از هم محله ای های فقیر داده.
امدادگر بود. در لشگر 77 خراسان. بیشتر هم در منطقه سرپل ذهاب و قصر شیرین خدمت کرد.در جبهه مداحی هم می کرد اما اینجا رویش نمی شد بخواند.
می خواستیم برایش زن بگیریم. اعزام آخر گفت: دعا کرده ام که دیگر برنگردم اما اگر برگشتم دختری را می خواهم که باید برایم بگیرید… رفت و شهید شد و ما هم آخر نفهمیدیم که کدام دختر را می خواست. عاشق شده بود اما عشقش را گذاشت و رفت…
دوران انقلاب پا به پای من به راهپیمایی ها می آمد. سرِ نترسی داشت. در تشییع جنازه اش یکی از اقوام سرکوفت می زد که حالا مزد آن همه راهپیمایی را گرفتی؟! دلم شکست اما خدا را شکر کردم که پسرم در راه هدفش رفت…
من خوابش را نمی بینم. اما خانم همسایه مان یک بار محمدرضا را دیده بود که روی پشت بام ایستاده و آنجا را پر از جعبه های شیرینی کرده بود. داخل هر جعبه هم فقط یک شیرینی گذاشته بود. خانم همسایه می گوید: از محمدرضا حالش را پرسیدم. جواب داد: جایم خوب است؛امروز عروسی من است… یکی از آن شیرینی ها را به من داد. نصفش را خوردم و نصفش را در همان خواب نیت کردم برای خواهرزاده ام که دکترها جوابش کرده بودند. خوابم ادامه داشت که پسرم آمد و صدایم کرد. ناراحت بودم که خوابم نصفه و نیمه مانده. صبح به بیمارستان رفتم. خواهرزاده ام را مرخص کرده بودند. می گفتند آزمایشاتش طوری شده که انگار هیچوقت بیمار نبوده…
منزل شهید اعظم نظامی برروی نقشه
محمدرضا 8 مرداد 1341 به دنیا آمد و 2 اردیبهشت 1363 پر کشید؛ محمدرضا وقتی به حجله شهادت رفت فقط 22 سالش بود.