رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

جشن تولد شهید در روز شهادتش

ارسال شده در 11 دی 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

پدر شهید با شرح فعالیت‌های قرآنی فرزندش سخن را آغاز کرد و در این خصوص گفت: حسین از 6 سالگی شروع به یادگیری قرآن کرد و تا آخر عمرش هم در این زمینه کوشا بود. در ابتدای کار در زمینه تلاوت فعال بود اما در ادامه شروع به حفظ قرآن کرد و تلاشش این بود که روزانه یک صفحه قرآن را با مفاهیم آیات حفظ کند.

در همان نوجوانی حدود 5 جزء قرآن را حفظ کرد و ما را هم به حفظ قرآن تشویق می‌کرد. همین تلاوت قرآن و مداحی‌ اهل بیت(علیه السلام) در کنار خلق نیکو سبب شده بود که حسین در خانواده و فامیل بسیار محبوب باشد و همه او را دوست داشتند.

هنگامی که به این محل آمدیم حسین در مقطع راهنمایی بود، او را در مدرسه نام‌نویسی کردم و روز اول به مدرسه بردم، با اینکه در مدرسه غریب بود و کسی او نمی‌شناخت در همان روز نخست به بالای سکو رفت و شروع به تلاوت قرآن کرد و از همان روز قاری مدرسه شد، به جز مدرسه در محافل و هیأت‌ها هم تلاوت می‌کرد. کار تلاوت را در کنار حفظ ادامه داد و از محضر اساتیدی چون ابوالقاسمی، سبز‌علی و زکیلو بهره برد و جلسه استاد زکیلو هم‌اکنون به نام حسین مزین شده است.

پس از اخذ دیپلم در کنکور سراسری در رشته تکنسین اتاق عمل پذیرفته شد اما گفت: من دوست دارم جذب سپاه شوم و پاسداری اولویت اول من است حتی اگر مدرک دکتری داشته باشم. به این صورت راهش را انتخاب کرد و به عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در‌آمد.

با‌آغاز توطئه تکفیری‌ها در منطقه، راهی کشور عراق شد و مدتی در آنجا به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. دوبار به عراق اعزام شد اما در ادامه برای نبرد با دشمنان تکفیری راهی سوریه شد، حضورش در سوریه به یک سفر ختم نشد و پس از آن دوبار دیگر هم به این کشور رفت تا اینکه در سفر سوم در تاریخ 4 فروردین‌ماه 1396 در سن 23 سالگی به شهادت رسید.

 

پس از شهادتش خیلی بی‌تابی می‌کردم تا اینکه حسین به خوابم آمد و گفت: بابا جان آرام باش، از یک میلیون انسان شاید تنها یک نفر شهید شود و مابقی همه می‌میرند. این خواب حسین کمی مرا آرام کرد تا بتوانم با این داغ کنار بیایم.

در ادامه مادر شهید با اصرار میهمانان لب به سخن گشود و درباره فرزندش گفت: حسین از کودکی به قرآن علاقه داشت و هرچه می‌آموخت به خواهرانش هم یاد می‌داد. ما هم تلاش می‌کردیم تا این علاقه را در درون او بیشتر کنیم. مثلاً حسین علاقه زیادی به دوچرخه داشت و هنگامی که جزء سی قرآن را حفظ کرد پدرش برایش دوچرخه خردید. حتی در ادامه وقتی اجزاء بیشتری را حفظ کرد برایش دوچرخه بهتری خریدیم.

پس از اخذ دیپلم راه پاسداری را انتخاب کرد و در دانشگاه امام حسین(علیه السلام) مشغول تحصیل شد. به هیچ‌وجه علاقه نداشت کسی از حافظ قرآن بودنش باخبر شود، هنگامی که در دانشگاه امام حسین(علیه اسلام) مشغول تحصیل بود به او گفتم آنجا اعلام که حافظ قرآن هستی شاید به تو کمتر سخت بگیرند و یا کار‌هایی در همین رابطه محول کنند، اما مخالفت کرد تا اینکه در دانشگاه مسابقات قرآن برگزار می‌شد و حسین در رشته حفظ شرکت کرد و اول شد و به او 10 روز مرخصی تشویقی دادند.

 

بسیار شوخ طبع و خنده‌رو بود و شادی خانواده برایش مهم بود، به حجاب بسیار تأکید داشت و هر‌گاه در فامیل و اقوام موردی می‌دید بسیار مؤدبانه و بدون اینکه طرفش ناراحت شود تذکر می‌داد. همچنین احترام به پدر و مادر از خصوصیات دیگرش بود و در این زمینه برای هم سن و سالانش الگو بود.

سرانجام فروردین‌ماه امسال تنها چند روز مانده به تولد حسین خبر شهادتش از طریق شبکه‌های اجتماعی به دستمان رسید و به جای تولد، شهادتش را جشن گرفتیم.

احترام به پدر و مادر اهل بیت(علیه السلام) تلاوت قرآن توطئه تکفیری‌ حجاب خانواده دانشگاه امام حسین(علیه السلام) دشمنان اسلام دیپلم رشته تکنسین سوریه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شبکه‌های اجتماعی شهادت عراق فعالیت‌های قرآنی محافل مداح مدرسه مقطع راهنمایی هیأت‌ پدر شهید کنکور 1 نظر »

بیوگرافی شهیدحسن ابراهیمی فر

ارسال شده در 11 دی 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

 

حماسه دفاع مقدس روز به روز بالنده‌تر شد و جوانان ما چونان کوهی استوار در برابر تهاجم دشمن ایستادند. مقدس‌ترین و با ارزش‌ترین استقامت، دفاع از عقیده است و بدون شک دوران هشت ساله جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از افتخارات بزرگ و بی‌نظیر ایران اسلامی است.

شهادت زندگانی جاودانه یافتن است؛ اوج و عروج تعالی است. شهادت تکامل ایمان و نهایت خلوص قلب‌هاست. شهادت مردن تحمیلی نیست، انتخاب آزادانه و آگاهانه است؛ خلوت عاشق و معشوق است.

شهیدحسن ابراهیمی فر در سال 1348 در روستای تابیه در شهرستان نقده به دنیا آمد و به دلیل فقر مالی شدید و عدم توانایی در ارائه امکانات اولیه در جهت تحصیل ایشان بیشتر از دوران ابتدایی نتوانست ادامه دهد و بالاخره بعداز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی شکل گیری شخصیت اصیل ایشان تکامل یافت به عنوان بسیجی در خدمت نظام مقدس اسلامی به مدت 5 سال دین خویش را ادا نمود و دوره غواصی را دید سرانجام در شبانگاه 64/11/24 در عملیات ظفرمند والفجر 8 در اروندرود به شهادت رسید.

8 سال جنگ تحمیلی اروندرود ایران بسیجی تهاجم دشمن دفاع مقدس دوران ابتدایی روستای تابیه شهادت شهرستان نقده شهیدحسن ابراهیمی فر عاشق و معشوق عراق عملیات ظفرمند والفجر 8 غواصی فقر مالی نظام مقدس اسلامی کوثربلاگ نظر دهید »

شهید تقوی فر برای ملت عراق خورشید بود

ارسال شده در 11 دی 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

علی یاسری گفت: شهید تقوی‌فر را از رفتن به خط مقدم منع کردیم؛ ولی ایشان 2 رکعت نماز خواند و به خط رفت و شهید شد.

 علی یاسری فرمانده گردان‌های سرایای خراسانی عراق با اشاره به سه دهه مجاهدت شهید تقوی‌فر در هدایت و سازماندهی فرماندهان‌ عراقی، اظهار داشت: در سال 1996 شهید تقوی‌فر در عملیات مهمی در عراق حضور داشت که ضربه مهلکی به رژیم بعث عراق زد. او در زمان وجود داعش نیز با رشادت و فرماندهی خود توانست مانع رسیدن داعش به اهداف خود شود.

وی شهید تقوی را همچون خورشیدی برای ملت عراق دانست که هیچ‌گاه خاموش شدنی نیست و تصریح کرد: در زمانی که داعش به سمت بغداد، آمرلی و جرف الصخر در حرکت بود این فرمانده توانست جلوی پیشروی داعش را بگیرد و آن مناطق را آزاد کند و نیروهای مقاومت را در منطقه بلد سازماندهی و برای دفاع آماده کرد.

یاسری تصریح کرد: در یکی از درگیری‌ها در منطقه ضلوحیه تیر قناصه دشمن به چفیه‌اش اصابت کرد بعد از این اتفاق شهید تقوی‌فر گفت: من به زودی شهید می‌شوم. وقتی عملیات به دلیل شرایط جوی به تعویق افتاد گفت که بدانید شهادت من به تاخیر افتاده است. زمانی که او را از رفتن به خط مقدم منع کردیم 2 رکعت نماز خواند و به خط مقدم رفت و شهید شد که پس از شهادت به برکت خونش تمامی مناطق این مناطق آزاد شد.

نمونه و شبیه شهید تقوی‌فر پیدا نکردم

راشد الراشد از رهبران انقلابی بحرینی گفت: سه جلد کتاب در خصوص شهید تقوی‌فر نوشته‌ام و زندگینامه بسیاری از شخصیت‌ها را مطالعه کرده‌ام؛ اما نمونه و شبیهی مانند شهید تقوی پیدا نکردم.

وی افزود: بسیاری از شخصیت‌ها به خاطر رسیدن به مقاصد دنیوی فعالیت می‌کنند؛ اما فعالیت این شهید به خاطر مسائل دنیوی نبود. او علاوه بر اینکه فرمانده بود در خط مقدم نیز خود را به خطر می‌انداخت. من او را یک الگو برای فعالیت‌هایم انتخاب می‌کنم.

همسر شهید تقوی در صحبت‌هایی با اشاره به 35 سال زندگی مشترک با شهید تقوی‌فر بیان داشت: هر زمان که احساس می‌کرد اسلام در خطر است آنجا حضور پیدا می‌کرد. اگرچه ما به خاطر علاقه زیاد به او نمی‌توانستیم دوری‌اش را تحمل کنیم. آخرین باز از او پرسیدم چرا به عراق می‌روی و آیا حضورت در آنجا نیاز است؟ از این حرف ناراحت شد و گفت: «مگر من برای ایران یا عراق می‌جنگم هرجا اسلام در خطر باشد ما آنجا هستیم و اسلام حد و مرز ندارد».

همسر شهید تقوی‌فر افزود: یکبار تلوزیون فیلمی در خصوص حضرت آقا در دوران دفاع مقدس را می‌کرد که در مقام معظم رهبری  در آن فیلم خاطره نقل کردند و فرمودند ماشین ما در جبهه مشکل پیدا کرد و یکی از رزمندگان مشکل ما را حل کرد، شهید تقوی‌فر پس از این فیلم گفت که آن رزمنده من بودم.

منبع: دفاع پرس

آثار مجاهدت جبهه خط مقدم خورشید داعش دفاع پرس دوران دفاع مقدس رزمنده رهبران انقلابی بحرینی زندگینامه شهید شهید تقوی‌فر عراق مقام معظم رهبری منطقه ضلوحیه نماز همسر شهید کوثربلاگ نظر دهید »

اگر پایم سالم بود، جای امنی برای داعش نمی گذاشتم

ارسال شده در 11 دی 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

شهید قاسم تیموری جانباز ۶۰ درصد دوران دفاع مقدس بود که در جنگ سال‌های اخیر سوریه حضور داشت و گفته بود اگر پایم سالم بود جای امنی برای داعش نمی‌گذاشتم.
 ششمین شهید مدافع حرم استان گلستان متولد چهارمین روز از فروردین ماه سال 48 بود. سال های جوانی او با دوران دفاع مقدس همراه شد، با وجود سن و سال کم در جبهه های حق علیه باطل حضور یافت و به درجه جانبازی نائل آمد. وی عضو تیپ مهندسی جوادالائمه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که با وجود 60 درصد جانبازی برای دفاع از حرم اهل بیت (علیه السلام) به سوریه رفت. او پیش از این بارها برای پاکسازی میادین مین جای مانده از دوران دفاع مقدس عازم مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد.

 

شهید تیموری سرانجام در چهارمین روز از دی ماه سال 1394 به دست تروریست های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خاطرات کوتاهی از نزدیکان و فرزند این شهید را می‌خوانید.

پسر خواهر شهید: روز قبل از حرکت به سوریه دایی قاسم پیشم آمد، برای خداحافظی. خیلی خوشحال بود. گفت: فردا می‌روم؛ گفتم: ان‌شاالله سالم برگردی.

بحث ازدواجم را پیش کشید و کمی سر به سرم گذاشت و شوخی کرد و گفت: بابا چند سال می‌خواهی عقد بمانی؟ بگذار با پدرت صحبت کنم، اینجور نمی شود که هرکس بمیرد عروسی را یک سال عقب بیاندازی. اینجوری باشد تو عروسیت را نمی‌بینی. چیزی نگفتم. گفت: غصه نخور برگشتم هرجوری شده عروسیت را برپا می‌کنم. بعد گفت: موبایلت را بیاور تا یک عکس بندازیم. گفتم: ما که با هم عکس زیاد انداختیم. گفت: نه این احتمالا آخریش هست. گفتم خدا نکنه، گفت: موبایلت را بیاور. چند تا عکس گرفتیم هیچکدام خوب درنیامد آخر سر این عکس را گرفت، عکسی که به نسبت از بقیه بهتر بود و البته آخرین عکس من با دایی بود.

 

اگر پایم سالم بود جای امنی برای داعش نمی‌گذاشتم

همرزم شهید: در سوریه بودیم که برای کاشت تله انفجاری و مین های ضد تانک مامور شدیم. آقا قاسم با اینکه سنشان از همه ما بیشتر بود و مجروحیت هم داشت بیشتر از ما مین کاشت، مین های پنجاه کیلویی را به راحتی جابجا می کرد و حدودا دو برابر ما مین کاشت، وقتی برای استراحت کنار هم نشستیم پای مصنوعی‌اش را درآورد. با فشاری که روی پایش آمده بود درد زیادی را تحمل می کرد ولی به روی خودش نمی‌آورد، یکی از دوستانی که با ما بود با تعجب به پاهای شهید نگاه می کرد، باورش نمی شد با یک پا اینقدر کار کرده باشد و با حالتی از تعجب سوال کرد حاجی با این وضع سختت نیست؟ در آن حال شهید تیموری حرفی زد که تا به حال از او نشنیده بودیم، تا به آن روز از نقص عضوش حرفی نزده بود اما آنجا چندبار روی پای مصنوعیش زد و گفت: ای پا اگر سالم بودی جای امنی را برای داعشی ها نمی گذاشتم.

 

رفتن به سوریه محک من برای حضور در عاشوراست

فرزند شهید: روزهای اخر بابا خیلی فرق کرده بود مدام صحبت از امام حسین (علیه السلام)، صحبت شب عاشورا، صحبت یاران امام حسین (علیه السلام) را می کرد و می گفت: شب قبل از حادثه عاشورا امام حسین (علیه السلام) یارانش را جمع کرد و گفت فردا هیچ یک از ما زنده نمی‌مانیم، من بیعتم را از شما برمی‌دارم بعد گفت مشعل ها را خاموش کنند تا هر که خواست، برود و یک عده رفتند و بعد ۷۲ تن از یارانی که ماندند، از بین دو انگشت حضرت جایگاه خود را در بهشت دیدند.

چند روز قبل از رفتن بابا، از او پرسیدم دلیل رفتنت به سوریه چیست؟ در جوابم گفت: من بارها و بارها به این موضوع فکر کردم که اگر الان به سوریه نروم، یقینا در زمان امام حسین (علیه السلام) هم اگر بودم در واقعه عاشورا شرکت نمی کردم، اگر الان بروم خیالم راحت است که آن موقع هم می رفتم، این حرف بابا مصداق بارز «کل یومُ عاشورا و کل ارضٍ کربلا» بود که نشان می داد لحظه ای پدرم از مکتب عاشورا و نهضت حضرت زینب (سلامالله علیها) فاصله نگرفت. 

منبع: دفاع پرس

امام حسین (علیه السلام) بهشت جانبازان حادثه عاشورا حرم اهل بیت (علیه السلام) حضرت زینب (سلامالله علیها) داعش دفاع مقدس سوریه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهادت شهید قاسم تیموری فرزند شهید کربلا کوثربلاگ ۷۲ تن نظر دهید »

هنوز به کربلا نرفته ام/ بعد از آقا هیچ کس به ما سر نزد

ارسال شده در 9 دی 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

سال 1366 بود. سه سال از شهادت محمدرضا می گذشت. یکی آمد و گفت عده ای از سربازان می خواهند به خانه تان بیایند. پدر رفت سراغ شیرینی زبان و گل هایی که گل فروشی سر خیابان تلنبار کرده بود. مادر هم همراه دخترش به آشپزخانه رفت تا برای سربازان، چای دم کند. ناگهان اتومبیلی از خیابان خاوران آمد و چنان به داخل بن بست پیچید که نظر بچه های داخل بن بست را جلب کرد. درِ اتومبیل طوری تنظیم شد که داخل راهروی خانه باز شود. روحانی قد بلندی از ماشین پیاده شد. حاج آقا و حاج خانم باورشان نمی شد آقای رییس جمهور را در قاب چهارچوب خانه شان می بینند. هول شده بودند. در همین حال، برق ها هم رفت! حاج خانم خودش را به زیرزمین رساند تا پیک نیک گازی اش را بیاورد و کمی نور بدهد به خانه کوچکش. آقا خامنه ای سرزده آمده بود و نشست به صحبت با حاج آقا. کمی که گذشت، سراغ مادر را گرفت. حاج خانم که از تعجب در همان آشپزخانه نشسته بود و صحبت ها را گوش می داد با صدای حاج آقا به خود آمد و راهی پذیرایی شد. در کمال ناباوری و خوشحالی از مهمانان پذیرایی کردند و چند فریم عکس یادگاری هم گرفتند. آقای رییس جمهور دست خالی نبود. سکه ای به رسم یادگار به حاج آقا داد و قرار شد مشکل سند خانه شان هم حل شود. یک ماه بعد، همه خانه های محله که سند نداشتند و بدون آب و برق، سر می کردند، مشکلشان حل شد.

چند کوچه آنطرف تر خانواده عرب شاهی زندگی می کردند که 7 شهید در راه اسلام  و انقلاب داده بودند. وقتی خبر دیدار آقای رییس جمهور به گوششان رسید، حسرت خوردند که چرا این توفیق نصیب آن ها نشده. فکر می کردند پارتی بازی شده. حاج خانم برایشان توضیح داد که روح ما هم از این دیدار خبر نداشت… هنوز هم شیرینی آن دیدار زیر زبان حاج خانم است. می گوید: بعد از آقا دیگر هیچ کسی به ما سر نزد!

 

خانواده «اعظم نظامی» سه پسر داشت. اولی به خاطر زن و فرزند، نتوانست به جبهه برود. پدر خانواده او را بیش از حد دوست داشت و اجازه این کار را به او نداد. دومین فرزند، نامش محمدرضا بود و نازپرورده ی مادر. آنقدر اصرار کرد تا رضایت مادر را گرفت. بارها به جبهه رفت تا شهید شد. فرزند سوم هم کوچک بود و سن و سالش به جبهه نمی خورد. اما در بسیج، راه برادرش را ادامه داد. حالا چند سالی هست که پدرِ خانواده هم پیش خدا رفته و حاج خانم تنهای تنها توی یکی از بن بست های شهرمان (تهران) زندگی می کند.

 خانه ای کوچک در بن بست شهید اعظم نظامی(خیابان خاوران – منطقه 15) عصر روز گذشته میزبان اعضای گروه «دیدار» بود. جوانانی که از سال 1390 به خانه شهدا، جانبازان و ایثارگران می روند و در دیدارهای کوتاه، یاد حماسه ها را در دلشان زنده نگه می دارند. دخترها چای دم کردند و بسته های یکبار مصرف میوه و شیرینی که خودشان آورده بودند هم دست به دست شد. یک مهمانی ساده و بی دردسر برای خانواده شهید…

 

از وقتی حاج خانم به زمین افتاده و کمرش به در ورودی خورده و آسیب دیده، رفت و آمدش در خانه هم برایش مشکل شده چه برسد به اینکه دو طبقه را پایین برود و بخواهد آب و هوایی عوض کند. حتی گاهی نمی تواند به بهشت زهرا(سلام الله علیها) برود و به محمدرضای شهیدش سری بزند. صندلی چرخ دار، عصا و واکر در گوشه خانه نشان از مشکل حاج خانم برای هر حرکتی است؛ اما با همه کهولت سن و رنج هایی که دیده، جلوی جمع ما راحت و شیوا حرف می زند. برق چشم هایش نشان می دهد که حال و هوای دلش با غروب های دلگیر جمعه های دیگر فرق اساسی دارد. همه را دعا می کند و می گوید باز هم به من سر بزنید…

 7 ماه اصرار می کرد که به جبهه برود. گفتم: دیپلمت را بگیر و برو. روزی که دیپلم را گرفت، آن را به من داد و گفت: بفرما این هم دیپلم اما نه به درد من می خورد، نه به درد شما… بعد از شهادتش دیپلم را قاب گرفتیم. راست می گفت. نه به درد او خورد، نه به درد ما. محمدرضا راهش را پیدا کرده بود. آنقدر رفت تا رسید.

 

روز مادر که می شود دلم می گیرد. یاد آن روز مادری می افتم که با پول توجیبی اش یک بیسکوئیت مادر خریده بود تا به من کادو بدهد. کادو را گرفتم و گذاشتم روی کمد. آنقدر رفت و آمد تا آن بیسکوئیت را گرفت. برای من گرفته بود اما دوست داشت خودش بخورد! با دسته جارو به شوخی یکی هم زدم به پایش. رفت نشست روی پله و شروع کرد به خوردن. با خنده می گفت: حالا که زدی مادر بی مادر!… هر سال روز مادر که می شود نمی دانم از این خاطره بخندم یا گریه کنم. محمدرضا مهربان بود. پسر دوم بود اما برای من عزیز کرده بود.

 هنوز به کربلا نرفته ام! آرزو دارم. اوایل می گفتم باید صدام بمیرد. بعدش که مُرد، حال حاج آقا بد شد و با سرطانی که داشت نمی شد تنهایش بگذارم. بعد از آن هم از پا افتادم. یکی از عکس های محمدرضا را برایم آوردند که با دوستانش روی دوش هم سوار شده بودند تا بلکه چراغ های کربلا را از مرز قصر شیرین ببینند. نمی دانم بالاخره دید یا نه. با اینکه خیلی خطر داشت ولی محمدرضا بالا رفته بود تا کربلا را ببیند. حالا دوست دارم به نیابت پسرم به زیارت امام حسین(علیه السلام) بروم.

 

یک هفته خبری از محمدرضا نبود. خواب دیدم در محله مان می رفتم که آقایی از من دعوت کرد در مجلس روضه شرکت کنم. وارد گاراژ بزرگی شدم که بالایش نشسته بودند برای روضه خوانی. ناگهان پایم به چیزی گرفت و زمین خوردم. وقتی به خودم آمدم دیدم پایم به یک سنگ مزار گرفته که اسم محمدرضا را رویش نوشته بودند. به هول از خواب پریدم. دیدم حاج آقا هم بیدار شده. حاج آقا هم خواب دیده بود که کاسب های محله دارند سینه می زنند. وقتی پرسیده بود، گفته بودند محمدرضا شهید شده. حاج آقا هم به هول از خواب پرید. جفتمان فهمیدیم که محمدرضا رفته است…

 حاج آقا اهل مشهد بود. عمه های محمدرضا هم آنجا بودند. قبل از اعزام آخر به مشهد رفت و یک دل سیر زیارت کرد. از همه خداحافظی کرد و رفت. بعد از شهادت محمدرضا وقتی به مشهد رفتم، به حرم رفتم اما داخل صحن نشدم. انگاری دلم گرفته بود از شهادت پسرم و آن را از امام رضا می دیدم. باز هم محمدرضا به خوابم آمد و با ناراحتی از من گله کرد. حال و هوایم عوض شد. از کارم پشیمان شدم و رفتم به پابوس علی بن موسی الرضا (علیه السلام).

 

گزارش همشهری محله 15 از خانواده شهید اعظم نظامی در 21 شهریور 1383

در منطقه کوشک (دزفول) یک هفته آب نداشتند. وقتی تانکر آب آمد، محمدرضا رفت تا برای تخلیه اش کمک کند. تیر مستقیم آمد و خورد به پشت سرش. دوم اردیبهشت 1363 بود. وقتی پیکرش را به پزشکی قانونی آوردند خیلی اصرار کردم که ببینمش. اولش نمی گذاشتند اما بالاخره راضی شدند. قدّم به کشوی محمدرضا نمی رسید. دستم را گذاشتم زیر سرش. دستم فرو رفت!دلم هُری ریخت. زیر سرش و قسمتی که آسیب دیده بود، پنبه گذاشته بودند. دلم شکست. دعا کردم خدا این فرزند را از من قبول کند…

 سالی یک دست کت و شلوار برای پسر بزرگمان می خریدیم و همان را سال بعد پسرهای دیگرم می پوشیدند. یک سال محمدرضا گفت: من تا کی کهنه‌پوش علی باشم؟ دلم سوخت. یک روز رفتیم و برایش کت و شلوار خریدم. چند روز بعد دیدم کت و شلوارش را به یکی از هم محله ای های فقیر داده.

 

امدادگر بود. در لشگر 77 خراسان. بیشتر هم در منطقه سرپل ذهاب و قصر شیرین خدمت کرد.در جبهه مداحی هم می کرد اما اینجا رویش نمی شد بخواند.

 

می خواستیم برایش زن بگیریم. اعزام آخر گفت: دعا کرده ام که دیگر برنگردم اما اگر برگشتم دختری را می خواهم که باید برایم بگیرید… رفت و شهید شد و ما هم آخر نفهمیدیم که کدام دختر را می خواست. عاشق شده بود اما عشقش را گذاشت و رفت…

 دوران انقلاب پا به پای من به راهپیمایی ها می آمد. سرِ نترسی داشت. در تشییع جنازه اش یکی از اقوام سرکوفت می زد که حالا مزد آن همه راهپیمایی را گرفتی؟! دلم شکست اما خدا را شکر کردم که پسرم در راه هدفش رفت…

 

من خوابش را نمی بینم. اما خانم همسایه مان یک بار محمدرضا را دیده بود که روی پشت بام ایستاده و آنجا را پر از جعبه های شیرینی کرده بود. داخل هر جعبه هم فقط یک شیرینی گذاشته بود. خانم همسایه می گوید: از محمدرضا حالش را پرسیدم. جواب داد: جایم خوب است؛امروز عروسی من است… یکی از آن شیرینی ها را به من داد. نصفش را خوردم و نصفش را در همان خواب نیت کردم برای خواهرزاده ام که دکترها جوابش کرده بودند. خوابم ادامه داشت که پسرم آمد و صدایم کرد. ناراحت بودم که خوابم نصفه و نیمه مانده. صبح به بیمارستان رفتم. خواهرزاده ام را مرخص کرده بودند. می گفتند آزمایشاتش طوری شده که انگار هیچوقت بیمار نبوده…

 

منزل شهید اعظم نظامی برروی نقشه

محمدرضا 8 مرداد 1341 به دنیا آمد و 2 اردیبهشت 1363 پر کشید؛ محمدرضا وقتی به حجله شهادت رفت فقط 22 سالش بود.

آقا خامنه ای ایثارگران تشییع جنازه تهران جانبازان جبهه جمعه خانه خانواده شهدا دیدار رهبری با خانواده شهدا رهبر روحانی روز مادر رییس جمهور زیارت امام حسین(علیه السلام) سربازان سنگ مزار شهادت شهید اعظم نظامی شهید در راه اسلام و انقلاب شیرینی زبان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) قصر شیرین لشگر 77 خراسان مادر شهید مشهد هنوز به کربلا نرفته ام پارتی بازی کربلا کوثربلاگ نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 75
  • 76
  • 77
  • ...
  • 78
  • ...
  • 79
  • 80
  • 81
  • ...
  • 82
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان