رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟

ارسال شده در 4 فروردین 1397 توسط مستاجر خدا:) در شهدا

شهید محمدباقر مؤمنی راد

لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام

تولد: 25/3/1344- همدان

شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو

محل دفن: گلزار شهدای همدان

« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی» قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟»

همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد.

امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد…

راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید

اذان الگوگیری از شهدا امام حسین عليه السلام رگا زیارت عاشورا شهادت شهدا شهید محمدباقر مؤمنی راد فاو همدان همرزم شهید کوثربلاگ 2 نظر »

حدیث مهدوی

ارسال شده در 4 فروردین 1397 توسط مستاجر خدا:) در دلنوشته, امام زمان

ابو بصير از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه روزى حضرت فرمودند:

آيا شما را از چيزى آگاه نكنم كه خداوند بدون آن هيچ عملى را از بندگان نمی ‏پذيرد؟

عرض كردم: بفرمائيد.

حضرت فرمودند: گواهى دادن بر اينكه هيچ معبودى جز خدا نيست و اينكه محمّد صلّى اللَّه عليه و آله بنده [و فرستاده‏] او است، و اقرار به هر آنچه خداوند امر فرموده و ولايت براى ما و بيزارى از دشمنان ما- يعنى ما امامان بخصوص- و تسليم شدن به آنان و پرهيزگارى و كوشش و خويشتن ‏دارى و چشم به راه قائم عليه السّلام بودن.

سپس فرمودند: همانا ما را دولتى است كه هر گاه خداوند بخواهد آن را بر سر كار مى آورد.

سپس فرمودند: هر كس كه بودن در شمار ياران قائم علیه السّلام شادمانش سازد بايد به انتظار باشد و با حال انتظار به پرهيزگارى و خلق نيكو رفتار كند و اوست منتظر، پس اگر اجلش برسد و امام قائم عليه السّلام پس از درگذشت او قيام كند، بهره او از پاداش كسى است كه آن حضرت را دريافته باشد، پس بكوشيد و منتظر باشيد، گوارا باد شما را اى جماعتى كه مشمول رحمت خدا هستيد.

هم نوا با مادر امام زمان حضرت زهرا سلام الله علیها دست به دعا بر داشته و بگوئیم :اللهم عجل لمهدی الفرج

الغيبة( للنعماني)، ص: 200

بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏52، ص: 140

إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات، ج‏5، ص: 159

الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج

اللهم عجل لمهدی الفرج امام زمان امام زمان (عج) امام غایب انتظار انتظار منتظران بحار الأنوار حدیث مهدوی حضرت زهرا سلام الله علیها حضرت ولیّ عصر دلنوشته رگا عابد بی معبود محمّد صلّى اللَّه عليه و آله ولایت ياران قائم علیه السّلام کوثربلاگ نظر دهید »

در جستجوی شهید......

ارسال شده در 3 فروردین 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!من هرچه می گفتم که چنین مشخصاتی در میان شهدا نداریم بی فایده بود.

پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .ناخوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد. اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر…این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه…پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم.
از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم.آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی.
پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!!

منبع:کتاب کرامات شهدا

1 نظر »

شهیدی که جای قبرش را می دانست....

ارسال شده در 28 اسفند 1396 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

يكي اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟
گفتم: بفرماييد !
يه عكسي به من نشون داد، يه پسر مثلاً 19، 20 ساله اي بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبري» است، اين بنده خدا زمان جنگ، مكانيك بود. در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبري» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش، با ما حرف مي زد، ما هم مي گفتيم: چي مي گي بابا؟! محلش نمي ذاشتيم، مي گفت: عبدالمطلب هر چي سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت …
گفت: ديد ما نمي فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته.
مي گفت: ديد همه ما داريم مي خنديم، طفلك هيچي نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهي به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد.
فرداش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايي كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.

وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود، اين جوري نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند. يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچي جدي گفتم، شوخي گرفتند. يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلي تنها بودم. يك عمر براي خودم مي چرخيدم. يك عمر …
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم و آقا بهم مي گفت: تو شهيد مي شي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»

راوی:حجت الاسلام انجوي نژاد

منبع:هفته نامه صبح صادق،ش540،ص4

نظر دهید »

شهیـد گمنـام سلام

ارسال شده در 24 اسفند 1396 توسط مستاجر خدا:) در شهدا


مجید موقع اعزامش بہ جبهہ ۱۸ سالش بود . روز اعزام بهش گفتم : مجيد ! من دوست ندارم تو رو دست و پا شکستہ ببينما …! مواظب خودت باش ، نرے و درب و داغون برگردے .
خنديد و گفت : نه مامان ! خيالت راحت من جورے ميرم کہ ديگہ حتے جنازه ام هم بہ دستت نرسہ .
بہ شوخے گفتم : لال شے ! اين چہ حرفيہ میزنے ،
موقع اعزام مجيد اصلاً کنارم نمےماند ،
من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيہ بسيجےها يہ کم کنارم بمونہ .
هر وقت هم مےيومد ، گونه هام رو مے گرفت و مےگفت : چيه مامان ! چرا رنگت پريده ؟ چرا ناراحتے ؟
بهش گفتم : اين چہ وضعشہ ؟ تو چرا مدام اين ور و اون ور ميري و پيشم نمےنشينے ؟
گفت : من وقتے کنارت مےنشينم و اون احساس و محبت مادرانہ رو توے چهره ات مبينم ، مےترسم شيطون وسوسہ ام کنہ و نذاره برم . موقع رفتن اومد سراغم باهام روبوسے کرد و گفت :
مامان ! وقتے سوار شديم من وسط اتوبوس مےايستم ،
من تو رو نگاه مےکنم ، تو هم من رو نگاه کن . تا جايـےکہ ميشہ همديگہ رو نگاه کنيم …
وقتے ماشين حرکت کرد تا لحظہ ے آخر براے هم دست تکون دادیم و همدیگہ را نگاه کریم .
اين آخرين ديدارمون بود …
چند روز بعد خبر شهادتش رو برام آوردند
همونطور کہ خودش گفتہ بود ديگہ جسدش برنگشت …


راوے : مادر شهيد
منبع : کتاب حکايت فرزندان
روح الله ۲ ، صفحه ۹۲

شهیـدمجیـدقنبرے
شهـداے گمنـام

 

الگوگیری از شهدا بخشی از زندگی نامه شهید مجید قنبری بسيج جبهہ رگا سیره شهدا شهادت شهدا شهدا حکایت شهدای هشت سال دفاع مقدس شهید مجید قنبری شهید هشست سال دفاع مقدس شهید گمنام شهیـد گمنـام شهیـد گمنـام سلام شهیـدمجیـدقنبری مادر شهيد ماشين کتاب حکايت فرزندان 4 نظر »
  • 1
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
  • ...
  • 48
  • ...
  • 49
  • 50
  • 51
  • ...
  • 52
  • ...
  • 53
  • 54
  • 55
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان