رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

امام رضا(ع) او را به آرزویش رساند

ارسال شده در 15 آذر 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

درباره جمله ی مزبور در وصیت نامه ی شهید (با امام رضا(علیه السلام )هم عهد کردم که مهلتم تمام شد) از سرکار خانم خامنه، همسر شهید پرسیده شد و ایشان این توضیحات را ارائه فرمود:
«در تابستان سال ۵۹ سفری به مشهد داشتیم. در طول اقامتمان متوجه شدم علی اکبر،بعد از بازگشت از زیارت ،روی کاغذ مطالبی یادداشت می کند. آخرین باری که می خواستیم به زیارت برویم به من گفت اعمالی هست که در انجام آن در رابطه با خدا سهل انگاری می کنیم. از امام رضا(ع) بخواهیم که ما را یاری کند و پیمان ببندیم اگر در عرض یک سال، به انجام آن ها مقید باشیم، سال دیگر ما را نزد خودش بطلبد. بعد از جیبش کاغذی بیرون آورد و گفت من به نیت ۱۴ معصوم ۱۴مطلب نوشته ام و دلم می خواهد که با هم این عهد را با امام رضا(ع) ببندیم و شروع به خواندن کرد که این عهدنامه به این صورت است:

1- قرآن حداقل روزی ۵۰ آیه
2- نمازحتی الامکان اول وقت
3- وفا به عهد به طور دقیق بدون خلف وعده
4- تضییع نکردن اوقات
5- نظم در کارها
6- روزه حداقل یک روز در هفته دوشنبه یا پنج شنبه
7- تنظیم حساب و کتاب، اسراف نکردن، محاسبه دقیق خمس و سهم امام
8- ایثار در جهت شهادت و سایر چیزها
9- محو کلیه آثار منافع شخصی و هر نوع پست و مقام
10- احتراز از گفتن شوخی های دروغی
11- همراهی بیشتر با مادر
12- دقت بیشتر در استفاده از اموال مستضعفین
13- انفاق به طور مرتب
14- امر به معروف و نهی از منکر با استفاده از آیات و روایات

در رابطه با عهدنامه، پیمان هشتم را به نیت امام هشتم(ع) نوشت شاید از آن جهت که امام (ع) زودتر از سایر پیمان­ها او را یاری کند و دیدیم که چه زود امام رضا (ع) او را به آرزویش رساند.”

نظر دهید »

فریادی که باعث آمدنش شد ...!

ارسال شده در 10 آذر 1397 توسط مهديه سنچولي در شهدا, امام زمان

شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمی‌آمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»

با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوخته‌ای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس می‌کردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظه‌ای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.

بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. صدای پاهایش درون سرداب می‌پیچید و فضای ترسناکی ایجاد می‌کرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پله‌ها پایین می‌آمد و می‌خندید؛ برق چشمان و دندان‌ها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود می‌دیدم. احساس می‌کردم لب‌ها و گلویم خشک شده‌اند؛ عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود و نمی‌دانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید،‌ نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.

در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که می‌لرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.

کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.

در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث می‌شود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»

حرف‌هایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام. غم عالم بر دلم نشست، با دیده‌ای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج ‌شدم تا بلکه یار را در آن‌جا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بی‌هوش در کف سرداب افتاده بود.

منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری

نظر دهید »

چرا به زیارت ما نمی آیی؟

ارسال شده در 8 آذر 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

هویزه ، شهدای غریبی دارد . خیلی از انها ، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند . هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است . مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیز ترین خاطرات دفاع مقدس است .

عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم می زدم . کاروان های زیارتی ، یکی پس از دیگری برای زیارت به آن جا می امدند و می رفتند . در میان همهمه زائران ، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه می کرد .به همان طرف حرکت کردم . دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبر ها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب می کرد . داشت ضجه می زد و گریه می کرد و چیزهایی به شهید می گفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود . عده ای از خانم ها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند . فکر کردم حتما از بستگان آن شهید است . خودم را کنار کشیدم و از ان جمع فاصله گرفتم . بعد از کمی قدم زدن ، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار ، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است .

نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم . پرسیدم : آن شهید برادرت بود ؟
گفت : نه ، اصلا با او آشنا نیستم .

کنجکاوی ام بیشتر شد . جریان را از او سوال کردم . گفت : ان شهید مرا به این جا دعوت کرد .
حرف هایش عجیب بود .

قرار بود از مدرسه ی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود . سهمیه هر کلاس چهار نفر بود . من هم دوست داشتم به این سفر بروم . اما اسمم در قرعه نیفتاد . خیلی ناراحت شدم . دلم شکست . شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند می زد . بعد از چند لحظه به طرفم امد . چفیه اش را در آورد و روی سرم انداخت . چفیه تمام موهایم را پوشاند . بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم . گفتم : ” می خواهی مرا بکشی ؟ ” خندید . گفت : ” ما جان مان را فدای شما کردیم … نترس .نمی میری ! ” .
گفت : ” چرا به زیارت ما نمی آیی ؟ ” .
فهمیدم منظورش جبهه های جنوب است .
گفتم : قرعه به نامم نخورد .
گفت : ” اگر دلت بخواهد می توانم کارت را درست کنم”

خوشحال شدم . نور امید در دلم زنده شد . دیدم می خواهد برود . پرسیدم : ” سراغ شما کجا بگیرم ؟ ” .

گفت : ” مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول ، قبر هشتم . ” .
فردا صبح که به مدرسه رفتم ، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده . سریع رفتم اسم نوشتم .
قرعه به نامم افتاد .

به هویزه که آمدم ، فوری به سراغ شهدا رفتم . ردیف اول را پیدا کردم . شمردم تا رسیدم به قبر هشتم . گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد . اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود . روی سنگ نوشته شده بود : ” شهید ملائی زمانی ” .

راوی : حجت الاسلام مرتضوی . از گروه تفحص سیره شهدا قم

نظر دهید »

درس ابد

ارسال شده در 6 آذر 1397 توسط فاطمه نيل برگي در شهدا

درآینده ممکن است افرادی آگاهانه یاازروی ناآگاهی درمیان مردم این مسئله رامطرح نمایندکه ثمره ی خونهاوشهادت هاوایثارهاچه شد.

اینهایقیناازعوالم غیب وازفلسفه شهادت بی خبرندونمی دانند کسی که فقط برای رضای خدابه جهادرفته است وسردرطبق اخلاص وبندگی نهاده است، حوادث زمان به جاودانگی وبقاوجایگاه رفیع آن لطمه ای وارد نمی سازد. وما برای درک کامل ارزش وراه شهیدان مان فاصله طولانی رابایدبپیماییم ودرگذرزمان وتاریخ انقلاب وآیندگان آن راجستجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب واسلام رابیمه کرده است.

خون شهیدان برای ابددرس مقاومت به جهانیان داده است. وخدامیداندکه راه ورسم شهادت کورشدنی نیست؛ واین ملت هاوآیندگان هستندکه به راه شهیدان اقتداخواهندنمود. وهمین تربت پاک شهیدان است که تاقیامت، مزارعاشقان وعارفان ودل سوختگان دارالشفای آزادگان خواهدبود.

صحیفه امام/ج21 /ص 93

ایام اردوهای راهیان نور.

امامخمینی دلنوشته راهیان نور شهدا نظر دهید »

در آغوش امام حسین(ع)!!!

ارسال شده در 1 آذر 1397 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

* پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله، و اطرافش رو می پائید. داشت با خودش زمزمه می کرد. نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. خیال کرد رفته سجده هرچی صداش زد، صدایی نشنید. اومد بلندش کنه؛ دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده…

فکر شهادتش اذیتمون می کرد، هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم. خیلی خودمون رو خوردیم و ناراحت بودیم… تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود: «نگران نباشید، همین که تیر خورد به پیشونیم، به زمین نرسیده، افتادم توی آغوش آقام امام حسین(علیه السلام) ….

“شهید مهدی شاهدی”

منبع : کتاب خط عاشقی/ راوی: همرزم شهید

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان