دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!
وقتی که دیدمش چه بگویم؟!.. بدن نداشت
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت
گوشم حکایت تن بی سر شنیده بود..
دیدم به چشم خود بدنی را که تن نداشت
ان خاک پاک سرخ معطر،به جز پلاک..
ان هم پلاک سوخته ای در کفن نداشت
اوماه بود و یک تنه تابید تامحاق
اوشعله بود وچاره ای از سوختن نداشت
دیشب به خوابم امد…بی خاک وبی پلاک
گل زخم های واشده بر پیرهن نداشت
پیشانی مرا با لبخند بوسه زد:
دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت….
فردا شهید اوردند وندیدمش پیراهن قدیم تنش را به تن نداشت
هربار دیدمش ،هم او بود و او نبود
کوچک ترین نشانه ای از خویشتن نداشت..
منبع:
غبار روبی پوتین ها/محمد جوادشاهمرادی/ص 37_38