به جدّم قسم من شهید میشم
ازبچگی کارکرده بودم وحالاهم شده بودم یه خانوم معلم.
دوشیفت هم کارمیکردمواسه خودم مستقل شده بودم
قطعه زمینی هم خریده بودم
تصمیم به ازدواج داشتم شهریور 1355بودرفتم مشهدبه امام رضا(علیه السلام)
حرف دل اینگونه گفتم قبل هرحرف وکلام وگفت وگوی.
شوهری خواهم که باشدسیدوقدش بلندخوش خلق وخوی.
آقا…من یکی رو میخوام که سیّد باشه ،قد بلندباشه،خوش اخلاق باشه…
تا اینکه خواستگار اومد خونه مون صحبت که میکردیم بهش گفتم:شما واسه چی منوانتخاب کردید…؟ آقامحسن که تااون موقع سرش پایین بودگفت:شما چرا اینطوری صحبت میکنید…؟
گفتم:دلم میخواد بدونم که چرا شما اینقده دنبال مال دنیایید…؟!
مگه دنیا چه ارزشی داره…؟ سرمو بالا گرفتم و گفتم:من زن کسی میشم که مهریه مو شهادتش قراربده…حس میکردم حرف آخرو زدم پیش خودم فکر میکردم بیچاره فهمیده که چه اشتباهی کرده اومده خواستگاری من انگارمیخواست چیزی بگه…
خنجربزن ای دوست ولی زخم زبان نه …
سرشو تکونی دادوگفت:
به جدّم قسم…من شهید میشم…
و باز تکرار و تأکید کرد به جدّم قسم…من شهید میشم…مونده بودم هاج و واج مات ومبهوت نگاش میکردم
خدایااین چییی میگه…؟!
گفت
رسوایی رازدلت ازچشم تو پیداست …
خواندم زدلت آری وگفتی به زبان نه…
اگه اومدم خواستگاری شماواسه اینه که میدونم بعدشهادتم اگه بچه ای داشته باشم میتونیدبچه هاموبزرگ کنید…
(همسر شهید،سیّد محسن صفوی)
منبع: قصه ای برای سجاد ص15_16