رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

او که بود که حاج قاسم دلش می خواست در کنار او دفن شود...؟؟

ارسال شده در 19 بهمن 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, دهه فجر

 شهید «محمّدحسین یوسف الهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمنده‌ای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطره‌ای از سلوک معنوی او نداشته باشد. او مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روح‌الله (س)، یک شبه ره صد ساله را طی و چشم همه پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت‌زده قطره‌ای از دریای بی‌انت‌های خود کردند.

شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید محمد حسین یوسف الهی گفته است هنگامی که آن‌ها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی می‌زند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید. او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید. اما او که بود که حاج قاسم دلش می‌خواست در کنار او به خاک سپرده شود؟

همرزمانش می‌گویند حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را می‌خواند، ولی کسی او را نمی‌دید، رفیق خدا بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود. حاج قاسم در خاطراتش با این شهید بزرگوار می‌گوید: یک روز با حسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی در پیش داشتیم. چندتا از کار‌های قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.

من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیت‌آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی‌دهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخت است و بعید می‌دانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: در عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق می‌کند و از همه سخت‌تر است، موفق می‌شویم!

حسین خنده‌ای کرد و با همان تکیه کلام همیشگی‌اش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو می‌گویم که ما در این عملیات پیروزیم. می‌دانستم که او بی‌حساب حرفی را نمی‌زند. حتما از طریقی چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد.

گفتم: یعنی چه از کجا می‌گویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم؟ با خنده جواب داد: تو چه‌کار داری. فقط بدان بی بی گفت که شما در این عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم.

هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد، ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.

 

منبع:کتاب حسین پسر غلامحسین

 

نظر دهید »

...شهیدحاج قاسم را از نزدیک ببینیم!!!

ارسال شده در 21 دی 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: «می‌آیی مراسم؟» گفتم: «می‌آیم. چطور؟» گفت: «حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است». مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه بالا. همه صندلی‌ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکو‌ها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم. ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمی‌زد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر، همین طور توی سکوت بود و گوش می‌داد. وقتی حاج قاسم داشت حرف‌هایش را جمع‌بندی می‌کرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: «حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می‌بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد و الا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!»

موقع پایین آمدن از پله‌ها به محمودرضا گفتم: «نمی‌شود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟» گفت: «من خجالت می‌کشم توی صورت حاج قاسم نگاه کنم؛ بس که چهره‌اش خسته است.» پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشه‌ای به او گفتم: «این شما، اینم مربی‌تون!» دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همین طور بود؛ همیشه خسته. پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. می‌گفت: «من یک بار در حضور حاج قاسم برای عده‌ای حرف می‌زدم. گفتم من این طور فهمیده‌ام که خداوند شهادت را به کسانی می‌دهد که پر کار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده‌اند. حاج قاسم حرفم را تایید کرد و گفت: بله همین بود».

 

منبع: کتاب تو شهید نمی شوی

سخنرانی سردار شهید قاسم سلیمانی شهادت شهید شهید باکری شهید محمودرضا بیضایی نظر دهید »

سردار پابرهنه جنگ...!!!

ارسال شده در 7 دی 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره


بعد از پایان عملیات والفجر8 ، نتوانستند او را شناسایی کنند . تلفنی با مادرش تماس گرفته بودند تا یک نشانه ای برای شناسایی علی اکبر بگیرند . گفته بود:
- روی کمرش یه خال هست همون نشونیش باشه .
بچه ها پشت تلفن گریه شون گرفته بود که جنازه از کمر به بالا ندارد !
یه کف پاهای جنازه که نگاه کردم او را شناختم ، خود حاج علی اکبر بود!
توی والفجر 8 از اول پاهاشو برهنه کرده بود . نخلستان های اروند پر از خار و سنگ بود
همون موقع بهش گفته بودم : چرا پاهات رو برهنه کردی ؟
- “ کربلا منطقه ای است که حتما باید با پاهای برهنه بری زیارت امام حسین (ع) ، پا باید برهنه باشه … “
آن موقع حرف هایش را درست نفهمیده بودم . اما بعد از شهادتش یک لقب براش انتخاب کرده بودند :
سردار پا برهنه جنگ .

منبع : خلاصه خلوص واحد شهدا - خاطرات شهدای فارس

امام حسین(ع) شهادت شهید علی اکبر رحمانیان عملیات عملیات والفجر ۸ کربلا نظر دهید »

بر بالین عشق....؟؟

ارسال شده در 7 دی 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, امام زمان, خاطره

در شيراز رسم بر اين بود كه علماى شهر بخصوص روحانيونى كه از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از ديگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده میگرفتند. حجةالاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر كه امام جماعت مسجد كوشك عباسعلى شيراز بود براى من نقل میكرد: شب قبل كه براى نماز شب برخاستم مسائلى برايم پيش آمد كه دانستم فردا با امرى عجيب مواجه مى شوم.

وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس كردم و فهميدم با صحنه اى غيرطبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز كردم، به محض اينكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده كردم جان به بدن اين شهيد مراجعت كرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم كرد، به نحوى كه سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. در آن لحظه وقتي احساس كردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزيز حضور يافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده اين صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم.
پس از اينكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به كسانى كه بالاى قبر ايستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره كردم كه مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا ديدند سراسيمه مرا از قبر بالا كشيدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكرديد؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هايى را كه من ديدم شما هم مى ديديد مثل من نمیتوانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه كردم كسى ديگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام كند چون من ديگر قادر به ادامه اين كار نيستم.


راوی: غلامعلی رجائی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد اول)، غلامعلی رجایی،

امام جماعت امام زمان (عج) شهید شهید احمد خادم الحسینی نماز شب نظر دهید »

همت و بصیرت!

ارسال شده در 3 دی 1398 توسط فاطمه بهيار در مناسبتی, شهدا


بصیرت شهیدهمت نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان