رگا

خدایا بصیرمان باش تا از مسیر برنگردیم...!

چرا بچه برای احیا نیامدند...؟

ارسال شده در 25 اردیبهشت 1399 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

برخی از رزمندگان ، سهمیه ناهارشان را می گرفتند، اما آن را به هم رزم هایشان میدادند و خودشان روزه می گرفتند.
اولین بار که در جبهه رفتم، نزدیک شب قدر بود. شب قدر که رسید ، به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم ، به محل برگزاری مراسم احیا رفتم.
از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بیست نفر آمده بودند. تعجب کردم…!
شب دوم هم همین طور بود . برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامدند، نکند خبر نداشته باشند…؟!
از محل برگزاری احیا بیرون رفتم . پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت .
به سمت صحرا حرکت کردم ، وقتی نزدیک شیارها رسیدم، دیدم در بین هر شیار، رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه میکند . چون صدای مراسم احیا از بلندگو پخش میشد، بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها ، با خدای خود راز و نیاز میکردند.
بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.

احیا،شهدا،شهید شهیدناصرصادقی یونسی، نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

باید خیلی مراقب بود که دلشون نلرزد...!!!

ارسال شده در 21 اردیبهشت 1399 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

ما با حسین آقا هر پنج شنبه بعد از ظهر بهشت رضا گلزار شهدا می رفتیم و ایشون ویژه قطعه مدافعان حرم میرفتن.
توی این قطعه ایشون نسبت فامیلی شون رو با ما کلا از یاد می بردن، و پیش ما نبودن.
دفعات اول فکر می کردم که ایشون چون خودشون خیلی تلاش می کنن برای رفتن و خیلی به شهدا متوسل میشن، حال روحی شون ایجاد می کنه که تنها باشن، یک بار پنج شنبه که تو قطعه 30 مدافعان حرم بودیم، فاطمه باباش رو بلند صدا کرد حسین آقا از دور اشاره کرد که برو جای ماشین، بعدا به ما گفت اینجا که میام، نزدیک من نیاین، اینجا همسران شهدا، و فرزندان شهدایی هستند که هم سن شما هستند، باید خیلی مراقب بود. دلشون نلرزد…….

راوی: همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی

نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

من خاک پای شماهام..!!

ارسال شده در 19 اردیبهشت 1399 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره

یه بار که در منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود، جمعشون کرد و بهشون گفت: نکنه فکر کنین که فلانی ما را آموزش میده ، من خاک پاهای شماهام. من خیلی کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم. ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن، همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه، همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام

شهید ابراهیم همت

شهید، شهید همت، پوتین، خاک نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

بیایید براتون گردو آوردم!!

ارسال شده در 21 فروردین 1399 توسط حديثه يگانه پور در شهدا

“شهید ابراهیم هادی”

اوج خونسردی

بچـه‌هـای محـل مشغـول بازی بودند که ابراهیـم وارد کوچه شد. بازی آن‌قدر گرم بود که هیچ‌کس متوجه حضور ابراهیم نشد. یکی از بچه‌ها توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد؛ اما به جای اینکه به تور دروازه بخورد، محکم به صورت ابراهیم خورد.

بچه‌ها بی‌معطلی پا به فرار گذاشتند. با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار می‌کردند! صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود. لحظه‌ای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد. همین‌طور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستی‌اش درآورد؛ کنار دروازه گذاشت و داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید براتون گردو آوردم».

منبع: کتــاب سلام بر ابراهیم

نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

فاتح خرمشهر شهید شد!!!

ارسال شده در 3 اسفند 1398 توسط حديثه يگانه پور در شهدا, خاطره


شهید سلیمانی:

«من باورم این بود که وقتی خبر شهادت حاج احمد گفته می‌شود، حداقل تیتر همه روزنامه‌های ما این جمله باشد که: «فاتح خرمشهر شهید شد.» همان طوری که بزرگی از ما در ادبیات، در هنر، در هر چیزی از بین می‌رود یا فوت می‌کند، ما بلافاصله برای او تیتری داریم. مثلاً پدر علم ریاضی ایران از دنیا رفت. فکر می‌کنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد، با حقی که دیگر اندیشمندانی که مورد تجلیل هستند و به حق هم مورد تجلیل بودند، کمتر نباشد و شاید در ابعادی بیشتر باشد.

خب، ما با احمد خیلی رفیق بودیم. هرچند من نمی‌دانم احمد بیشتر من را دوست داشت یا من بیشتر او را دوست داشتم. همیشه در ذهنم این بود که‌ای کاش می‌شد من یک طوری به احمد ثابت کنم که چقدر دوستش دارم. فکر می‌کردم بهترین چیزی که می‌تواند این را ثابت کند، این باشد که مثلاً من یک کلیه بدهم به احمد.

 

وقتی احمد در جمع ما بود، تداعی همه زندگی‌مان را می‌کرد؛ هر چیزی که در زندگی به آن خوش بودیم. چهره باکری را در احمد می‌دیدیم، خرازی را در احمد می‌دیدیم. زین‌الدین را در احمد می‌دیدیم. همت را در احمد می‌دیدیم. خیلی از شهدا را ما در احمد خلاصه می‌دیدیم. شما وقتی یک کسی یادگار همه یادگاری‌هایت است، یادگار همه دلبستگی‌هایت است، یادگار همه بهترین دوران عمرت است، این را از دست می‌دهی، این یک از دست دادن معمولی نیست. احمد با رفتن خودش، همه ما را آتش زد

 

منبع: بخشی از کتاب ذوالفقار

حاج همت سردارسلیمانی شهید شهید باکری شهید حاج حسین خرازی شهید حاج کاظمی شهید زین الدین 1 نظر »
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از: آرامـــ [عضو] 
  • درخت سیب
  • مغـــز نوشتــــ

5 stars

:(

1398/12/12 @ 11:14


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 88
 خانه
 موضوعات
 آرشیوها
 آخرین نظرات
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

رگا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • امام زمان
  • بدون موضوع
  • خاطره
  • دلنوشته
  • دهه فجر
  • شهدا
    • وصیت نامه
  • فاطمیه
  • مناسبتی
  • کتاب خوانی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان